
ماریان عزیزم،
اگر واژههایم گاهی چون سایهای از غروباند، اگر از میان سطرهایم بوی خاک برمیخیزد، نه از مرگخواهیست، بلکه از زندگیدوستیای است عمیقتر از آنچه بتوان گفت.
پرسیده بودی چرا واژههایم بوی مرگ میدهند. چرا حتی وقتی از عشق میگویم، چیزی در پسِ جملاتم، گویی در آستانهی سوگواریست. چرا شعرهایم شبیه مرثیهاند و داستانهایم فاتحهایست برای آنچه هست، یا شاید هرگز نبوده.
نمیخواستم بیتأمل پاسخ بدهم. مرگ، ماریان، آنقدر حقیقیست که حتی بیان سادهاش، اگر بیمکث باشد، میتواند به حقیقتِ زیستن خیانت کند.
نوشتهام را، نه به عنوان توضیح یا دفاع، بلکه بهمثابهی اعترافی بینقاب مینویسم؛ از دلِ تاریکی که در آن چراغی روشن کردهام، نه برای فرار از شب، بلکه برای آنکه بهتر ببینم.
من، در این سیسالگیام، جایی میان خامیِ رویاها و سنگینیِ فهم ایستادهام. سنم عددی نیست؛ موقعیتیست. من در میانهی جادهای ایستادهام که هم میشود به آینده نگاه کرد، هم به پشتِ سر. و هر دو سو، در مه فرو رفتهاند. اما آنچه واضح است، این است: مرگ، دور نیست. هرگز دور نبوده. او نه تهدیدی بیرونی، بلکه حضوری درونیست؛ مثل نفسی که درمیآید و دیگر بازنمیگردد.
مرگاندیشی، بیداریست—نه مرگخواهی.
ماریان، من از مرگ نمینویسم چون تمنای نیستی دارم. مرگاندیشی برای من، مرگخواهی نیست. این دو را اشتباه نگیری. مرگخواهی، بریدن از شور زندگیست؛ نوعی تسلیم، نوعی درهمشکستن خاموش. اما مرگاندیشی، برعکس، نوعی تمرینِ حضور و مکثیست در میان هیاهوی تکرارها، برای درکِ عظمتِ لحظهای که دارد میگذرد.
مرگ، تلنگریست که میگوید: «همه چیز ناپایدار است، پس قدر این لحظه را بدان.» چیزی که در سایهی فنا پدیدار میشود، معناست. و بیمرگ، شاید زندگی تبدیل شود به تودهای بیهدف از تکرار روزمرگی. سقراط میگفت: «زندگیِ نسنجیده، ارزش زیستن ندارد.» و چه سنجشی ریشهایتر از آنکه آدمی با مرگ بنشیند، با او حرف بزند، با او چای بخورد؟ نه به قصد رفتن، که به قصد شناختن.
زندگی، ماریان، نوعی جبر است؛ بیهیچ شکوه. ما در دل حوادثی میافتیم که انتخابشان نکردهایم: والدینی که برنگزیدیم، بدنی که در آن زاده شدیم، زیستبومی که به ما تحمیل شد. اما پذیرش این جبر، به معنای انفعال نیست. برعکس: پذیرش، آغازِ رهاییست. رهایی از سرزنش خود. رهایی از مجازات مداوم گذشته. رهایی از اضطراب آیندهای که در کنترل ما نیست. پذیرش، نوعی زمین گذاشتن است. نه زمین گذاشتنِ امید، بلکه زمین گذاشتنِ بارِ حسرت، گناه، پیشداوری. و درست در این رهاییست که جایی برای لذت باز میشود؛ نه لذت سطحیِ فرار از درد، که لذتِ عمیقِ بودن. وقتی بپذیریم که مرگ در ماست، و جهان بیرحم و بیتضمین، آنگاه هر لحظه، به طرز اندوهباری زیبا میشود. بوسهای ساده، خندهای، بوی نان، گرمای دست، صدای باران.
در اینجاست که حتی اندیشیدن به مرگ انتخابی نیز معنا مییابد.
راستش را بخواهی، گاهی به خودکشی اندیشیدهام—نه از یأس، که از تأمل. چون ممکن است آزادی، در انتخاب پایان نیز معنا یابد. تصور کردهام که شاید آدمی، در اوج آگاهی، لحظهای برسد که مرگ را انتخاب کند؛ نه برای فرار، بلکه برای آنکه بگوید: «منم که بر پایانِ خود دست میگذارم.» و این، اگر به راستی از آگاهی و اختیار برخیزد، شاید والاترین شکل آزادی باشد.
اما بگذار صادقتر شوم: من هنوز نخواستهام بروم. نه از ترس، نه از اخلاق، نه از دین. از میل. از عشق. من هنوز دلم میخواهد بخندم، لمس کنم، باران را بو بکشم، با تو دربارهی بیمعنایی و معنا حرف بزنم.
من از خود پرسیدهام: چراییِ بودنِ من چیست؟ و گاهی تنها پاسخی که یافتهام این بوده: برای دیدن تو. برای نوشتن همین جمله. برای لمس لحظهای که تکرار نمیشود.
مرگ برای من نوعی آینه است؛ در آن که نگاه میکنی، جهان واضحتر میشود. اشیا معنا مییابند، آدمها حضور بیشتری پیدا میکنند. آنکه میدانی خواهد رفت، عزیزتر میشود. آنکه ممکن است دیگر نباشد، ناگهان عمق پیدا میکند. هایدگر میگوید: تنها انسانی که با مرگ مواجه شده، حقیقتاً میتواند زیستن را بیاموزد. و من، ماریان، در آیینهی این اندیشه، زیستن را تمرین میکنم. شاید عجیب باشد، اما هر بار که به مرگ فکر میکنم، تو را شفافتر میبینم. صدایت گرمتر میشود. حضورت، تبدیل به معجزهای بزرگ میگردد.
اگر مینویسم، برای آن است که این معجزه را فراموش نکنم. که بدانی: در دل این واژهها که بوی مرگ دارند، قلبی میتپد که پر از زندگیست. نه زندگیِ بیزخم، بیغم، بیسایه؛ که زندگیای پذیرفتهشده، در آغوش کشیدهشده، زیستهشده، با تمام ناپایداریهایش.
مرگ، آن نقطهی پایان است که به هر لحظهی پیش از آن، ارزش میدهد. او نه خصم زندگیست، نه دشمن امید. او شرطِ معناست. و تو... ماریان جان، بگذار این را با صدای بلند بگویم:
من مرگ را نمیپرستم، اما دیگر با او نمیجنگم. نه از پا افتادهام، نه تهیدستام. آنچه در من تغییر کرده، فهمیست که با گذر زمان رسیده؛ نه تسلیم، نه انفعال، بلکه پذیرش. پذیرشی نه از روی خستگی، نه به اجبار، بلکه از سر آگاهی. از درکِ بیپناهی انسان در برابر واقعیتهای بیپیرایه: تولد، زمان، مرگ.
و در این پذیرش، شور تازهای یافتهام: برای بودن، برای لمس کردن، برای نوشتن، برای دوست داشتن.
اگر واژههایم طعم مرگ دارند، به این دلیل است که دارم در جادهای میروم که مرگ، همپای من است. او را نه طرد میکنم، نه میپرستم. تنها میفهممش. و در این فهم، راهی به سوی لذت گشودهام.
اگر گاه جامهی غم بر تنم میبینی، برای آن است که زیستنِ بیمرگ، خوابیست بیبیداری. من اما میخواهم بیدار باشم. من میخواهم در همین خاک، با همین زخمها، با همین زیباییهای کوتاهعمر، زندگی کنم.
من از مرگ مینویسم، چون دوستت دارم. چون هرچه بیشتر به نبودن فکر میکنم، بیشتر دلم میخواهد صدایت را بشنوم. مرگ، یادآوریِ حضورت است.
و اگر مرگ، آستانهی خاموشیست، نوشتن، راهیست به روشنایی.
و تو، ماریان، در روشنای واژهها هستی.
تا من هستم، مینویسم.
و تا مینویسم… دوستت دارم.