...
...
خواندن ۲ دقیقه·۷ ساعت پیش

نیروانا

54-11-5
گاندی. خیابان خلوت و تاریکِ مُوَرَب، «یه شب مهتاب» خواندنِ من. ماریان و پیرو، خوان و ایزابل، نه به دیکتاتوری. البرز.
1972-08-3
عمیق، عمیق، عمیقتر. چهارصد کیلومتر دورتر، در بالای ابرها آخرین وزش بادِ سبز و قهوه ایِ غروب لای انگشتانم می‌پیچد، قبل از پایانِ خورشید و آغاز ماه. آتشِ روشن برای فرار از تاریکی. انبوهِ درختانی که منتهی میشوند به ابرهای سفیدی که اکنون سیاهند، مانند آسمان بالای سرم، مانند کوهی که رویش نشسته ام. تکانی در سرم که آرام است، که سریع است. نکند در چشمان سیاهت زندگی میکنم که همه چیز سیاه شده است؟
520-52-5 _ 520-53-6
دمنوش زنجبیل و عسل. آماده برای سفر. به نِئون لایت های آبی و ارغوانی سمت چپم نگاه میکنم، به سیاهیِ بی کرانِ آسمانِ روبرویم و ابر های سیاهِ پایین کوه، ابر های سفید، بنفش، زرد و نارنجی. جوانک شاعری از تشعشع بنفش و سرخ نئون لایت ها جان گرفت. زمزمه کرد:

«باغی از گل ها
ستاره ی شب ها است
چشمِ سیاهت»


بر آسمان ها کلمات شاعر جوان نقش بستند، گل های باغ بر ابر های آسمان زیرین ریشه دوانیدند، ستاره ها در آسمان روبرویم درخشیدند، آسمان بالای سرم سیاهِ سیاه شد.
61-50-7
بر روی برفِ سفیدِ آرامِ مرتفع ترین کوه بیدار شدم. به سفیدیِ پاکِ روبرویم خیره شدم. نیلوفر های آبی سرتاسر قله ی برفی را پوشانده بودند. همه چیز لغزید. پایم، دستم، چشمم، تصویر آسمان در سرم. دستان سبزش به سویم دراز شد. حفاظی سیاه رنگ دورم را گرفت. رها شدم. قدم های سیاهم در دل برف سبز مرا به معبد سفیدش رساند. خشکی پوست دستم ترکید. دستانِ سرخم را به صورتِ الهه ای که بود و هست کشیدم و به چشمان سیاهش که از بلندترین شب سال سیاهتر بود و هست چشم دوختم. لبانم را روی لبانش گذاشتم.

---

لبانم را روی لبانت گذاشتم (صدای آژیر پلیس) و با طنین رنگ آمیزی شلاق بر پشتم در زیرزمین دادگاه بیدار شدم.

رز مشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید