
پ.ن: این نسخهی اصلی متنِ نیروانا هست که قبلتر منتشرش کرده بودم و تفاوت های اندک در سه بخشِ اول با نیروانا دارد و کاملاً متفاوت در بخش پایانی و اصلی، که بنا به دلایلی ترجیح داده بودم منتشرش نکنم ولی از آنجایی که ماریان این نوشته را بسیار دوست داشت و این صفحه بیشتر از اینکه متعلق به من باشد، متعلق به ماریان هست، منتشرش میکنم که بماند به یادگار.
54-11-5
گاندی. خیابان خلوت و تاریکِ مُوَرَب، «یه شب مهتاب خواندن من»، ماریان و پیرو، خوان و ایزابل، نه به دیکتاتوری. البرز.
1972-08-3
عمیق؛ عمیق؛ عمیقتر؛ چهارصد کیلومتر دورتر، در بالای ابرها آخرین وزش بادِ سرخ و طلایی غروب لای انگشتانم میپیچد، قبل از پایان خورشید و آغاز ماه. آتشِ روشن برای فرار از تاریکی. انبوه درختانی که منتهی میشوند به ابرهای سفیدی که اکنون سیاهند، مانند آسمان بالای سرم، مانند کوهی که رویش نشستهام. تکانی در سرم که آرام است، که سریع است. نکند در چشمانِ سیاهت زندگی میکنم که همه چیز سیاه شده است؟
520-52-5 _ 520-53-6
دمنوش زنجبیل و عسل. آماده برای سفر. به نِئون لایت های آبی و ارغوانی سمت چپم نگاه میکنم، به سیاهی بیکران آسمانِ روبرویم و ابرهای سیاه پایین کوه، ابر های سفید، بنفش، زرد و نارنجی. شاعرهای که از تشعتشع نِئون های بنفش و سرخ بیرون آمد با صدای آشنایش برایم خواند:
«و لأنّک تحبنی فأن العالم صار اکبر
و السماء أوسع
و البحر اکثر زرقه
و العصافیر اکثر حریه
و أنا ألف ألف مره أجمل..»
در آسمان سیاهِ بالای سرم غرق شدم، سیاهچاله ای که مرا بلعید، جهان به وسعت چشمانت بزرگتر شد و من، هزاران هزار بار زیباتر شدم.
61-50-7
بر بلندی بیدار شدم. حرارت آتش سوزان خورشید عمود بر زمین در کنار هر نخلی سرابی پدید آورده بود. همه چیز میلغزید. بر بلندی ایستادم. دهان گشودم. قسم به ستارگان، که نه گمراه شدهام و نه نادانم، آنچه درخت پوشانده بود بر من عیان گشته است. «أ فَرأيتم اللات وَ العُزَّي؟ لقد رأيت العُزّيٰ فقط.» عشق را در چشمانش دیدم. «فاِنّهُ الغرانیقُ العُلی و اِنّ شفاعتَهُ لَتُرتَجی.» به پروازِ سفیدِ او بر روی دریاچه ها، به زیبایی عیان و پنهانش، به زمستانِ سبزش سوگند، به قُسام و غبغبش، نه باد صرصری خواهد آمد و نه ما قومِ عادیم. که اگر خالد آمد، که او سیف الله است، من سیف العُزٌیٰ خواهم شد و سرش را از تنش جدا و پیشکش آن خدای بزرگ خواهم کرد. سیف العُزّیٰ والمسلول خواهم شد. دستان خونینم را به صورت الههای که بود و هست میکشم، به چشمان سیاهش که از بلندترین شب سال هم سیاهتر است مینگرم، لبانم را روی لبانش میگذارم.
هفت شب و هشت روز تندبادی عقیم آمد، کالبد های همه را همچون برگ های پاییزی بر امواج باد سوار کرد.
---
در سُقام لبانم را روی لبانت میگذارم (صدای آژیر پلیس) و با صدای رنگ آمیزی شلاق بر پشتم در زیرزمین دادگاه بیدار میشوم.