ویرگول
ورودثبت نام
سعید
سعیدآرشیوی برای «ماریان»
سعید
سعید
خواندن ۴ دقیقه·۹ ساعت پیش

کهکشانِ قشر خاکستری


سکانس ۱ – Nebula


بو و سایه. بوی خون. نه از روی زمین. نه از دماغ. فقط هست. سایه‌ای جلوتر از خودش می‌دود. یک دست، یک مشت، خندهٔ ته‌گلو. همان خنده‌هایی که قبل از درد می‌آیند. اسمش… م. شاید خاطره باشد. شاید هشدار. مغزم کند است، یا زمان خم شده؟ هشت ساعت و نیم طول می‌کشد تا یادم بیاید. یا دوازده دقیقه. همه چیز له می‌شود، تند و کند، مثل فیلمی که وسط پخش ناخن روی نوار کشیده‌اند.

سکانس ۲ – Pluto


فلش‌بک: حیاط مدرسه. آفتاب رنگ‌پریده. توپ پلاستیکی زرد. هیچ‌کس نمی‌خندد. کفش‌های ورنی ناظم نزدیک می‌شوند، قدم‌هایش مثل چکش قاضی صدا می‌دهد. دو بچه پچ‌پچ می‌کنند: «باز گیرش می‌اندازه.» و من پشت سطل زباله قایم می‌شوم. هیچ‌کس کمک نمی‌کند. فقط نگاه. سکوت.

نمی‌دانم فیلم فلینی را بیشتر دوست دارم یا اینکه خودم را زیر قطار بیندازم. یکبار یکی گفته بود دوازده دقیقه پس از اصالت با قطار طول می‌کشد تا بمیری.

صدای قطار؟ یا خاطره‌ای که فکر می‌کنم واقعی است؟ یک لحظه فکر می‌کنم کسی کشته شده. یک لحظه دیگر مطمئنم که هیچ‌چیز واقعی نیست.

سکانس ۳ – Supernova


تمام خون‌ها، تمام سایه‌ها، همه لکه‌های فیلم هستند. سوراخ‌های نور. یک بچهٔ لاغر و بی‌دفاع که نه زندگی کرده، نه مرده، از لابه‌لای حافظه می‌افتد. م. یک حرف. یک میخ که به سقف جمجمه کوبیده شده. پلک می‌زنم، می‌چرخد، نور می‌پاشد، همه چیز روشن می‌شود و دوباره محو می‌گردد. محو روی زمین خونی.

سکانس ۴ – Ceres


فلش‌بک: صدای زنگ مدرسه. سایه‌ها بلند. سایه سیاه نزدیک. بقیه فقط می‌خندند، رد می‌شوند. همه‌شان. پولامو بهش می‌دهم، شجاعت و شرافتم را نیز. سایه سیاه. م. یک اسم که به محض گفتنش می‌میرد، حل می‌شود در بزاق زبانم.

نمی‌دانم راوی قاتل است یا شاهد. نمی‌دانم کسی کشته شده یا نه. فقط می‌دانم که بو هست. سایه هست. اضطراب هست.

سکانس ۵ – Minor


و موجودی عجیب‌الخلقه گوشهٔ مغزم خنده می‌کند و کف دستش را روی صورتم می‌کشد:«من نمی‌رم. من همیشه اینجام. تو فقط دیر فهمیدی.» تصویر می‌پرد: یک پا. یک سایه. یک اسم بی‌هویت. صدای غرش دور، صدای چیزی عظیم که از هوا رد می‌شود. نه مرگ؛ فقط تولدی از شرّ. این‌ها هذیان نیست. خواب نیست. خواب هم باشد واقعی‌است. هفته‌ی پیش سی را رد کردم. حالا آنقدر بزرگ شده ام که هم فرق خیال و واقعیت را بفهمم و وقتی مشروب می‌خورم بدون اینکه به پدرم بگویند شلاقم بزنند.

سکانس ۶ – Milky Way


انگار مغزم خودش را با چسب بسته باشد و از وسط باز می‌شود. هیچ‌چیز خطی نیست. هیچ‌چیز «اتفاق» نیست. همه چیز مثل حلقهٔ فیلم سوخته، که یکی وسط پخش، با ناخن خط انداخته باشد. گاهی—نه، همیشه—مثل صدای نوار کاست وقتی ناگهان عقب می‌زنی‌اش، تصویر می‌پرد: یک لکه. یک صدا که می‌گوید بیا جلو. بعد محو. بعد دوباره روشن. تکه‌تکه‌های یک صورت که انگار اصلاً برای انسان بودن ساخته نشده.

سکانس ۷ – Chandra


نمی‌دانم یکی را کشتم، یا یکی توی سرم نشسته و با مداد شمعی روی قشر خاکستری‌ام داستان قتل می‌کشد. شاید تمام این سال‌ها یک جنازهٔ کوچک در لوب جلویی مغزم بوده که حالا تصمیم گرفته تجزیه شود و بوی گندش از گوش‌هایم بزند بیرون. اسم؟ اسم چی؟ اسم مثل ماهی لیز از بین انگشت‌هایم می‌پرد. هر اسمی که می‌چینم، به محض گفتن می‌میرد. حل می‌شود توی بزاق زبانم.

سکانس ۸ – Uranus


یک «م» می‌ماند. یک میخ به سقف جمجمه‌ام کوبیده شده. هر بار پلک می‌زنم، می‌چرخد و نور می‌پاشد. این خون… نه، این بوی خون، این سایه‌ای که شبیه خون می‌خواهد باشد، این چیزی که مثل ضمیر ناخودآگاه، نشت کرده وسط تصویر—هیچ‌کدام «خون» نیستند. این‌ها لکه‌های فیلم هستند. سوراخ‌های نور. جاهایی که پرده سوخته و از تویش بچه‌ای بیرون می‌افتد که نه زندگی کرده، نه مرده.

سکانس ۹ – Andromeda

شاید اصلاً کسی کشته نشده. شاید من دارم مراسم خاک‌سپاری خودم را تماشا می‌کنم، مراسمی که سال‌ها درونم برگزار نشده بود و حالا با نورهای استروبوسکوپ و صدای بم، از گوشه‌های مغزم، مثل صحنه‌ای نیمه‌سوخته، پخش مستقیم می‌شود. کودکی‌ام؟ نه، کودکی «من» نیست. سایه‌ای همیشه‌حاضر، موجودی عجیب‌الخلقه با پاپیون و تکه‌تکه، گوشهٔ مغزم لانه کرده و هر بار اسمش را می‌پرسم، خندهٔ خفه‌ای می‌کند، کف دستش از درون جمجمه‌ام می‌لغزد روی صورتم، و زمزمه می‌کند: «من نمی‌رم… من همیشه اینجام… تو فقط دیر فهمیدی.» نورها کشیده و فشرده می‌شوند، زمان مثل مایع سیاه جاری است، صداها می‌شکنند، بوها فریاد می‌زنند و من، من فقط یک سایهٔ لرزانم، میان انفجار همه چیزم؛
و شاید همهٔ این‌ها فقط لکه‌های خون و مه و سایهٔ فریاد هستند که دارند روی قشر خاکستری‌ام می‌رقصند، بی‌وقفه، تا جایی که چشم باز کنم و ببینم Nebula دوباره دارد جلوتر از خودش می‌دود، و من، من دوباره و دوباره درونش سقوط می‌کنم، بدون اسم، بدون مرز، بدون نفس.

۶
۱
سعید
سعید
آرشیوی برای «ماریان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید