ویرگول
ورودثبت نام
سعید
سعیدآرشیوی برای «ماریان»
سعید
سعید
خواندن ۸ دقیقه·۹ ماه پیش

paris, December

سحرگاه: آپارتمان

چهار صبحِ آخرِ دیسمبر است. پتو را دور خودم می‌پیچم، سیگاری روشن می‌کنم. پک اول را که می‌زنم، بوی تلخ و تند تنباکوی ژیتانز در هوای ساکت صبحگاهی پخش می‌شود. دود خاکستری، در سرمای زمستان، مثل مهِ بالای سِن، کم کم محو می‌شود . بیرون، چراغ‌های شهر هنوز خاموش‌اند، اما خیابان‌های سن‌ژرمن از تلالوی نورِ ناچیز مهتاب می‌درخشند.
ماریان خوابیده‌است. بندِ نازکِ تاپ نارنجی‌اش روی بازوی نحیفش افتاده. موی سیاهش مثل جوهر روی ملحفه پخش شده‌است. آهسته در گوشش زمزمه می‌کنم:

«Il est quatre heures du matin, mon amour»

پلک می‌زند، چشم‌های بادامی‌اش نیمه‌باز می‌شوند. آه می‌کشد و چیزی نامفهوم زیر لب می‌گوید، تنِ ظریفش را کش و قوس می‌دهد و می‌گوید:

«Si tu me fais du café... peut-être que je me lèverai»
می‌روم تا قهوه دم کنم، نوآر کافی‌ای که می‌پسندد. البته من نیز. از قابِ درِ اتاق، حرکات دست و پایش روی تخت را می‌پایم. مداد را از کنار تخت برمی‌دارد و طرح پیرمردی را که دیروز توی کافه دیده بود، روی دفتر زردرنگش می‌کشد. خطوط بی‌تفاوت و ضربات سریع. ازش می‌پرسم:

«qui est-il?»

بدون اینکه نگاهم کند، با بی‌حوصلگی طرح را پاره می‌کند و پرت می‌کند کفِ اتاق. روی باقی‌مانده‌ی کاغذ های سفید و باکره ولو می‌شود و گولُئِز را بین لب‌هایش می‌گذارد. با نیشخند می‌گوید:

«Je veux du café... et un croissant...»

صبح: کافه

در کافه لودومَغو، جایی که میزهای چوبی هنوز جای لکه‌های شرابِ از شب قبل را دارند، بوی تنباکو و قهوه‌ی تلخ در هوا آکنده‌است. پشت میز کناری، ژان پل سارتر و سیمون دوبووار نشسته‌اند. سارتر چیزی می‌نویسد، سیمون به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده، انگار در ذهنش چیزی را مرور می‌کند و به آرامی شروع به صحبت می‌کند.

ماریان، به قهوه و کروسانش نگاه می‌کند. با عشوه کمرش را روی میز خم می‌کند و در گوشم می‌گوید:

«Tu crois qu’ils parlent de nous?»

می‌خندم، دستش را می‌گیرم. شاید آنها درباره‌ی چیزی مهم‌تر از ما حرف بزنند، شاید هم نه.

ظهر: روی بالکن

گیتارِ گیبسونم را از کنار دیوار برداشته و شروع می‌کنم به نواختن. طنین توالی کوردهای دو ماژور تا رِمینور، در هوای سردِ بالکن می‌پیچد. دانه‌های موسیقی را به فضای اتاق می‌ریزم و ماریان که در کنارم نشسته، چشم‌هایش را می‌بندد و همانطور که ریتم گیتار را دنبال می‌کند، دانه‌هارا به زیبایی به کلمات تبدیل می‌کند.
«je t'aime, je t'aime, oui, je t'aime»

آوازش در فضای گنگ و مه‌آلود شهر شناور می‌شود. نُت ها می‌رقصند و من، با فاصله‌ی دوم در کوروس، هم‌زمان با آوازش، همراه می‌شوم.

چشم‌هایم را می‌بندم. آواز و گیتار، با هم و در هم تنیده می‌شوند. این دنیای من و اوست؛ زیبا و شکننده.

غروب: روی پل

برف نم‌نم می‌بارد، قطره‌های سفید و سبک روی شانه‌ام می‌نشیند. پل پون‌نِفّْ زیر پایمان لغزان است. چراغ‌های خیابان بازتاب‌های رنگی خود را روی آب رودخانه انداخته‌اند و موج‌های کوچک و بی‌صدا در دل سِن می‌رقصند، بی‌توجه به قایق‌های شکسته‌ی کنار دیواره‌ها.
لباس سیاهی پوشیده‌ام، کت بلند پشمی و کلاهی بر سرم. دست‌هایم را در جیب‌های کتم می‌گذارم. در کنارم، ماریان ایستاده است. پالتوی خز مشکی‌اش به خوبی بدنش را پوشانده، اما نوار تنگ و سیاه جوراب‌شلواری‌ای که زیر پالتو به وضوح بدنش را نمایان می‌کند، برای من گویای تمام بی‌قیدی و جذابیتش است. او به رودخانه خیره شده، چشم‌هایش در تاریکی برق می‌زنند.
دور و برمان، افرادی که از روی پل رد می‌شوند، انگار دنیای دیگری را می‌بینند. چند مرد با کت‌های بلند و کلاه‌های پشمی از کنارمان عبور می‌کنند، مکالمه‌های بی‌وقفه‌شان گاهی به هم می‌خورد. به ماریان خیره می‌شوند. وراندازش می‌کنند. «من که گفته بوده‌م مردای فرانسوی از دخترای ژاپنی خوششون میاد.» یک زن میان‌سال با چهره‌ای پر از شک و تردید، به سمت ما نگاه می‌کند، اما از روی پل به سرعت می‌رود. صدای کفش‌هایشان روی سنگفرش قدیمیِ پل، مانند ضربان قلبی‌ست بیمار و ازکارافتاده‌. گویی زمان در این نقطه از پاریس برای همه جز ما ایستاده است.

ماریان هنوز به آب نگاه می‌کند، انگار چیزی در آن شناور است که من نمی‌بینم. سرش را آرام می‌چرخاند و با نگاهش و تکانِ ابرو هایش به من اشاره می‌کند که به آنجا نگاه کنم.

«Tu n'as jamais pensé que trente ans ce serait un bon âge pour mourir ?»

صدای او آرام، شبیه به نوای یک پرنده‌ی غمگین در دل خون‌گرفته‌ی غروب است. من خیره به چشمانش می‌شوم. در آن لحظه، همه‌چیز به نظر بی‌اهمیت می‌آید. پل، رودخانه، برف. هیچ‌چیز ثابت نیست. تمام این لحظه‌ها، مثل تلالوی آسمان برفی روی آب رودخانه، شکننده و متزلزل است.
دست‌هایش را به نرده‌های فلزی پل می‌چسباند، انگار که می‌خواهد از آن به دریا بپرد. من دستم را دور شانه‌اش می‌اندازم، بدنش گرم و زنده است. ماریان با لبخند کوتاهی می‌گوید:

«C'est drôle, non ? La vie, tout ça»

من می‌خواهم چیزی بگویم، اما گویی هیچ کلمه‌ای برای توضیح این حس متولد نشده‌است. در سکوت به هم نگاه می‌کنیم. صدای رودخانه با آرامش خود، گویی از تمام چیزهایی که در سرمان می‌گذرد غافل است.

زندگی در شب سرد این شهر، مثل پودر شدن دانه‌های برف است. چیزی که با هر حرکت از دست می‌رود، اما همچنان می‌درخشد. انگار که همیشه همینطور بوده، و ما فقط در آن حرکت می‌کنیم، بی‌آنکه هیچ‌وقت از جا بلند شویم.
«Je vais sauter d’ici quand j’aurai trente ans»

شب: کنسرت ژاک برل

سالن پر از دود سیگار و بوی مشروب است. اما نه، اینجا دیگر هیچ چیز شبیه به دنیای عادی نیست. انگار هر چیزی در حال آب شدن و چرخیدن در خودش است، مثل یک نقاشی دیوید هوکنی که از قابش بیرون آمده، یا یک تصویر تکه‌تکه از سلفی‌های گوستاو کلایمت که درهم تنیده‌اند. دیوارهای سالن، خود به یک تابلوی نقاشی تبدیل شده‌اند. مثل نقاشی‌های پل گوگن، یا حتی سالوادور دالی. به گمانم این فضا همزمان در دو بعد زمان و مکان جریان دارد.
در کنار ما، هنرمندان بی‌نام و نشانی هستند که در اطراف می‌چرخند. دوغا ماغ با چهره‌ای بی‌جان و پژمرده، شبیه یک موجود از یک دنیای موازی، روی صندلی نشسته و با نگاه پوچ‌ش به ژاک برل خیره‌است. سقف سالن، که انگار به کهکشانی متصل است، گاهی در حال تبدیل شدن به توده‌ای از نور و گاهی سایه‌ای سنگین است.
ژاک برل شروع می‌کند. صدای او در فضا پیچیده، بی‌آنکه معنای کلمات کاملاً قابل درک باشد. «Ne me quitte pas". مثل یک لالایی برای یک دنیای وارفته. صدای برل نمی‌سوزد، بلکه در هوا آویزان است، غمگین و عمیق، به طوری که انگار صدایش آهسته‌ به جایی دور می‌رود و در تاریکی گم می‌شود.
ماریان اما در این میان، دیوانه‌وار در فضا می‌رقصد. او حرکاتش را تند و بدون ترتیب به نمایش می‌گذارد. گویی در دنیای خود غرق شده و به هیچ‌چیز جز لحظه و احساساتش نمی‌اندیشد. لب‌هایش برای اولین بار در شب به گونه‌ای به هم می‌چسبند که انگار به لحظه‌ای دیگر از زمان سفر می‌کند. بدنش مثل یک کاتارسیس تمام‌عیار به جریانی از الگوهای فراموش‌شده و ناممکن تبدیل می‌شود. وقتی از کنار من عبور می‌کند، گویی دست‌هایش در هوا در حال خلق چیزی هستند که نمی‌شود به راحتی آن را وصف کرد؛ حرکت‌هایش مانند یک اثر هنری روبه‌زوال است، همزمان در حال چرخیدن و خود را به شکلی جدید بازآفرینی می‌کند.
به طرف من می‌آید، چشم‌هایش برق می‌زند، مانند یک زمرد گم شده در دنیایی برف‌زده. دستانش برای لحظه‌ای در هوا معلق می‌شود، بعد به صورتم نزدیک می‌شود. در همین لحظه، من دیگر نه صدای موسیقی برل را می‌شنوم، نه نگاه هنرمندان پیرامونم را احساس می‌کنم. تنها وجود ماریان است که تمام فضای اطراف را در خود حل کرده است.
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و لبخندی شیطنت‌آمیز بر لب دارد. حسی از آزادگی و میل به هیجان تمام وجودش را در بر گرفته است. در کنار من، حتی چیزی به نام دنیای بیرونی وجود ندارد. فقط ماریان است و من که در این شب، در دنیای موازی، با هم غرق شده‌ایم.
در این لحظه، ماریان به آرامی در گوشم می‌گوید: «Si je meurs avant toi... oublie-moi jamais...»

در دنیای آشفته و دیوانه‌ای که برل خلق کرده است، من و ماریان با یکدیگر از آن عبور می‌کنیم. هر حرکت ماریان، هر نفسی که از من کشیده می‌شود، بخشی از همین دنیای بی‌قید و بند است.
ماریان، حالا بی‌پروا و بی‌فکر، دست به کمرم می‌زند و بدنش به طور تصادفی در زیر نورهای زرد سالن حرکت می‌کند، انگار این حرکت‌ها بخشی از یک دنیای دیگر است که دیگر هیچ چیز در آن قابل کنترل نیست. حرکاتش، به طرز عجیبی بی‌پروا و زیبا هستند؛ گویی تمام آنچه که او برای مدت‌ها در دلش جمع کرده بود، اکنون به بیرون ریخته و در قالب حرکات غیرمنتظره به جهان منتقل می‌کند.

نیمه‌شب: تختِ خوابِ دونفره

پالتوی خزش را پرت می‌کند روی صندلی، موهایش آشفته است، لب‌هایش از سرمای خیابان کمی کبود شده. پرده‌ها را نمی‌بندم، بگذار چراغ‌های این شهر روی پوست برهنه‌اش بازی کنند.
موزیک از صفحه‌ی گرامافون بلند می‌شود. صدای هارپ، زمزمه‌های هوس‌آلودم، انگار در تمام اتاق پیچیده. ماریان خیره نگاهم می‌کند، چشم‌های بادامیش در تاریکی برق می‌زند.
اوپیوم و اَبسِنت در رگ‌هایم می‌جوشد، دنیا کند شده‌است، کش‌آمده. او خم می‌شود، بطری بوردو را از روی میز برمی‌دارد، جرعه‌ای می‌نوشد، کمی از آن را روی زبانش نگه می‌دارد، بعد سرش را جلو می‌آورد، لب‌هایش را روی لب‌هایم می‌گذارد و شراب را در دهانم می‌ریزد. داغ. شیرین. تند.
از گردنش شروع می‌کنم، مزه‌ی نمک و شرابِ روی پوستش. آه می‌کشد، دست‌هایش پشت گردنم قفل می‌شود. مرا به خودش نزدیک‌تر می‌کشد، زمزمه می‌کند:

«Embrasse-moi et fais-moi oublier.…»

بوی عطرِ وانیل و چرمِ روی پوستش آمیخته با شراب قرمز، در تاریکی اتاق، به سحر و جادو می‌ماند.
انگشتانم روی ستون فقراتش می‌لغزند، نفسش تندتر می‌شود، انگار که هر دو داریم غرق می‌شویم، توی موجی از شراب و دود و سایه‌های لرزان چراغ‌های خیابان و چشم‌هایش. ملافه‌ها در هم پیچیده، خنده‌اش بین نفس‌های سنگینش قطع می‌شود.

شهر آن بیرون نفس می‌کشد، اما ما اینجا، در این اتاق کوچک، در دل این شب، در هیجان و شهوت و مستی خودمان، داریم از هم محو می‌شویم.
همه‌چیز محو می‌شود. بدن‌های خسته، پوستی که هنوز از لمس انگشتانمان داغ است، صدای آخرین ترک صفحه‌ی گرامافون که گیر می‌کند، چرخش ماریان که نیمه‌برهنه پشتش را به من می‌کند و چیزی زمزمه می‌کند که دیگر نمی‌فهمم.

و پاریس ... همچنان در تاریکی برق می‌زند.

۳۱
۱۳
سعید
سعید
آرشیوی برای «ماریان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید