دنیای آدمها چقدر با هم فرق داره! هر چقدر که من دنبال دو زار پولم و هی قرون قرون رو هم میزارم و به هیچجا نمیرسم! عمه خانم از اینکه نوه و عروس سابقشون با ما رفتوآمد میکنن، عصبانیه!
شوهر خاله از اینکه قندش رفته بالا و دکتر تدابیر شدید رژیم غذایی براش در نظر گرفته گله داره و همسایه دیوار به دیوارمون از شوهر نرفتن دخترش اشک ریزانه! هر چقدر که من فکرم مونده پیش این طرح صیانت و اون کارهای از دست رفته، دختر داییم دغدغه کد رژ جنیفرلوپز رو داره و پسرعموم به دنبال دوست شدن با یه دختر بور و قد بلنده!
فکر کن که همه ما دغدغههای مشابه داشتیم، الان همه ما دغدغه قبولی تو کنکور کارشناسی ارشد داشتیم، یا همه با هم به فکر مهاجرت به کانادا بودیم! همینجوری کلی به هم و دغدغههامون حسودی میکنیم، اونوقت رقابت و حسادت کلی خون و خونریزی داشت.
همیشه فکر میکنم، چرا فلانی مثل من فکر نمیکنه! چرا حرف منو نمیفهمه؟! چرا ؟ چرا و ...فکر کن که همه مثل من فکر میکردن، اونوقت چی میشد؟ حتما حوصلمون از این زندگی زودتر از اینها سر رفته بود و تا حالا دق کرده بودیم.
چند وقتی بود که دستم به نوشتن نمیرفت، همش خیال میکردم که دارم چرت میگم و هرچقدر بیشتر مینویسم، بیسوادیهام بیشتر نمایان میشه. نکنه اونی که دوسم داره با خوندن این اراجیف، بخوره به ذوقش و دیگه دوسم نداشته باشه!!
بعد توی دلم گفتم: اونی که دوسم داره، حتما میاد و برای بهتر شدن نوشتههام کمکم میکنه، اگه بخاطر بیسوادیهام گذاشت و رفت، خیلی بیسوادِ که نمیتونسته یا نمیدونسته چطور به من کمک کنهL
خلاصه از امروز تصمیم گرفتم از دنیای خودم و ادمها بیشتر بنویسم تا با هم در کنار فکر کردنهای زیاد، گاهی بخندیمJجرقه این نوشته رو هم دیروز تو مغزم زده شد و...
من و دوستم، عادت داریم به جکهای بی نمک، فانتزیهای مضحک و هرچیزی که میشه خندید، بخندیم. دیروز همینطور که داشتیم پیاده از جلوی ارگ تبریز میگذشتیم و به تمامی اونایی که ارگ رو خراب کردن و مصلا ساختن، فحش میدادیم، یهویی یه فانتزی باحال و جذاب ساخته شد.
از فانتزیهای دو تا دختر دم بخت که بنا به نظریه علمای عظام، از وقت ازدواجشون یه صد سالی گذشته!! 90 درصدش به عشق، ازدواج و همین چیزها ختم میشه دیگه...
یکی از فانتزیهای یار غار ما این بود که « کاش یه شوهری تا ماه محرم گیرم بیاد، با شوهرم دو تایی بیایم و دسته عزاداری رو تماشا کنیم! » فکر کن که آدم تو 40 سالگی، شوهر رو بخاطر همراهی تو مراسم عزاداری بخواد!!!
یه نیمساعتی به این فانتزی خندیدم و گفتم: خدایی تو چقدر کم توقعی، خب شوهر رو فقط برای تماشای دسته عزاداری لازم داری؟ نمیشه مثلا باهاش روزهای دیگه بری بیرون و یه بستنی مهمونت کنه؟! یا برید سینمایی، تاتری و... هر چی پیشنهاد بهتر داد، دیدم نه، کل فانتزیش به دستههای عزاداری ختم شد.
خلاصه بعد کلی خندیدن، دیدم نه بابا گویا این واقعا از آرزوهای بچگیش بوده و همچنان هم ته دلش به این آرزو فکر میکنه. دنیای دوستم با دنیای من فرق داشت. جدا از این که از یک خانواده مذهبیه، اون حق داشت که به چیزی که من اصلا بهش فکر نمیکنم، فکر کنه.
بعد تو تمام مسیر، وقتی داشت حرف میزد و از ویترین مغازهها و قیمت آبمیوه و رانی شکایت داشت، من داشتم به دنیای متفاوت و زاویه دید اون فکر میکردم. اگر من همسری داشتم، دوست داشتم که همیشه همراه من باشه در خوشی و ناخوشی.
دوستم هم همین آرزو رو داشت، منتهی اون تاکید داشت که حتما همسرش روزهای تاسوعا و عاشورا همراهش باشه و این در اعتقادات محکم و پایدارش ریشه دوانده. اون شوخی نمیکرد، جوک نمیگفت و این فانتزی مثل بقیه فانتزیهای مضحک و خنده دار ما نبود.
گاهی آدمها در حین شوخی و مسخرهبازی، چیزی رو میگن که واقعا بهش اعتقاد دارن و این یه تلنگر بود به من که قرار نیست همه اشتراکات من و دوستم، چیزی باشه که به چشم قابل مشاهده است. ما هر دو این اشتراک رو داریم که به دنبال یک همراه هستیم؛ گر چه به ظاهر این همراهی رو در جاها و موقعیتهای مختلف به کار میبریم.
بعد از تمام این افکار قاطی، تو دلم به تمامی این تفاوتها که باعث شده ما مهرههای کنار هم یک جامعه بسازیم، فکر کردم و دیدم چقدر این تفاوت دیدها در ساختار دوستی ما موثر بودن و باعث شدن که ما از هم یاد بگیریم. خوب یا بد، قرار نیست همه مثل هم باشیم.