ما بچه پایین شهری ها ، کلا یه سری فامیل و همسایه داریم که خیلی اهل مسجد و منبر هستن و چون شما ندارید دلتون بسوزه! در ما بین این انسان های اهل نور و قبور ، بعضی ها که نصف بیشتر را هم تشکیل میدهند به شدت اهل سفر به دروازه های بهشتند و از مشهد و قم شروع میکنند و انجا برای تشرف به مکه و مدینه کلی دعا و نیایش میکنند که بعضی هایشان می روند و بعضی ها نمی روند!
اما معمولا همگی را با سفری که رفته می شناسیم ، مثلا من بعد 20 سال هنوز نمی دانم اسم و فامیلی حاج خانم (همسایه بغل دستمان) چیست؟!
از آن طرف در خانواده خاله جانمان هم همگی مان بدون استثنا مشهدی هستیم و مادر شوهر خاله جان تا زنده بودند قبل از اسم نازنینمان یک مشدی می چسباندند! وقتی هم کسی در آن طایفه عمرش را بدهد به ما ، روی اعلامیه و سنگ قبر تمامی سفرهای زیارتی اش را خواهند نوشت تا شاید رهنمون بهشتش کنند!
اولویت هم با سفرهای بزرگتر و پر خرج تر است!!
از اینها که بگذریم این همسایگان اهل خدا و پیغمبر برای دکتر و دارو معمولا خانم هایشان را پیش دکتر مرد نمی فرستند و تا جای امکان دکتر خانم برای خانم هاست و دکتر آقا برای آقایون!
روزی از روزها با همسایه جان تصادفی ، مسیری را طی میکردیم که زن بینوا جلو داروخانه یادش افتاد باید پد بهداشتی بخرد. از آنجایی که خرید این وسیله بهداشتی کاری بسیار بسیار سری بوده و هیچ مردی اصلا در عمرش نشنیده و ندیده که خانمی دچار عادتهای ماهانه شود، همسایه جانمان فرمودند که از یک داروخانه ی دیگر بخریم اینجا اثری از هیچ زنی نیست!
من هم یادم افتاد سر چهارراه یک داروخانه هست که خانم دکتر سن و سال داری آنجا را اداره می کند ، بنابراین به عرض همسایه جان رساندم که بهتر است به انجا رفته و از خانم دکتر با خیال راحت خرید نماییم.
به داروخانه که رسیدیم آقایی پای صندوق نشسته بود و از خانم دکتر هم خبری نبود گویا در پشت قفسه ها مشغول کاری بودند چون صدایشان از لابه لای صدای بازشدن چسب جعبه ها شنیده می شد که به کسی میگفتند :"مواظب باش اینا نشکنن"
در این حین آقای صندوق دار چند باری از ما پرسید که :چه کمکی می تونم بکنم ؟ و همسایه جان همینجور ساکت ماند..
بازهم آقای صندوق دار نگاه پرسش آمیزی کرده و پرسید:"چیزی می خواین؟"
همسایه جان ما هم نه برداشت و نه گذاشت با صدایی رسا جواب دادند:"با خود حاج خانم کار دارم!"
گفتن این جمله همانا و عصبانی شدن آقای صندوق دار همانا ، "خانم دکتر اینهمه سال درس خونده و تلاش کرده که شما بهش بگین حاج خانم؟ نمی تونید بگید خانم دکتر؟"
همسایه ما که سرخ و زرد شده بودند فرمودند:"خیلی هم دلشون بخواد ، خدا به هر کسی قسمت نمی کنه که حاج خانم بشه و بعد با چهره برافروخته از داروخانه بیرون رفتند و من هم پشت سرشان با خنده ای که ته ته سینه ام گیر کرده بود بیرون آمده و گفتم :"بیا بریم از داروخانه خانم احمدی بخریم، اسمش خانم احمدیِ ، نه بهش میگین خانم دکتر نه بهش میگین حاج خانم ! "
همسایه جان که هنوز داشتند غرولند میکردند با صدای بغض آلودی گفتند: مردم دو کلاس درس خوندن خدا رو هم بنده نیستن ، همه آرزو دارن بهشون یکی بگه "حاج خانم" اینا دیگه کی ان ؟ دین و ایمون ندارن!
من هم با بی خیالی گفتم :"مرضیه خانم جان خب شما هم یه کربلا رفتی میخوای همه بهت بگن "کربلایی" " آخه درسته ؟ این اسمها رو ماماناتون برا چی بهتون گذاشتن؟ این فامیلی ها رو برا چی از اجدادتون به ارث بردین؟
خودتون باشین بهتر نیست؟
همسایه جان هم با خشم و بغض فرمودن:"تو هم طرف اونا رو بگیر. کربلا رفتن نصیب هر کسی نمیشه باید آقا خودش بطلبه ولی همه می تونن دکتر بشن! " بعد هم راهش رو گرفت و رفت.
منم پشت سرش گفتم:"مرضیه خانم از امسال شروع کنی به خوندن یه 20 سال دیگه دکتر میشی بهت میگم کربلایی دکتر مرضیه خانم " !
سرعتش رو بیشتر کرد و رفت ، دیگه باهام حرف نمیزنه ، فکر کنم فعلا کتابهای ابتدایی رو خریده داره درس میخونه ! فکر کنم !