دختر فامیل گوشت رو بخوره استخون رو دور نمی‌اندازه!


در زمانهای نه چندان دور، ننه حلیمه بود و آرزوی داماد کردن پسران شاخ شمشادش! هر روز در هر مهمانی ، جشن و عزایی دختری را به چشم خواستگار دید میزد تا بیاید وبرای پسرانش تعریف کند. شاید خوششان آمد و ننه حلیمه را به آرزویش رساندند.

روزی از روزها، کلاغهای شوم، خبری آوردند که ننه حلیمه نه یک دور که صد دور به دور خودش چرخید و بر زمین و زمان نفرین کرد که این چه اقبالیست و چه بد روزگاری که پسر ناخلف شود و دور از چشم مادر عاشقی پیشه کند.

از قرار روزگار، سیامک پسر بزرگ ننه حلیمه عاشق دختری از همکلاسی‌های دانشگاهش شده بود و تمام کاندیداهای مادرجانش را برای پست وزین خانم خانه بودن، به یکباره رد صلاحیت فرمود.

ننه حلیمه تا یک هفته هر چه نفرین بلد بود نثار پسر و دختر بینوا میکرد و گاه به سراغ دعا و دعانویس میرفت و گاه به سرش میزد سر راه دختر سبز شده و مزدش را کف دستش بگذارد. اما هیچکدام از این اتفاقات از عشق سیامک و دختر بینوا کم نمیکرد و آنها دو پایشان را در یک کفش کردند و با تمام مخالفت‌های ننه حلیمه، بزرگان فامیل را جمع کرده و ننه حلیمه را مجبور به توافق کردند.(آنهم چه توافقی!)

سیامک با هر بدبختی بود با دختر مورد علاقه ازدواج کرده بود و دورادور هوای مادر بیچاره را هم داشت، گرچه مادرجانش رفت و آمدها را ممنوع کرده بود و گفته بود شیر خشکی را که به سیامک داده، حلال نخواهد کرد.

اما سیامک بود و دلتنگی برای مادر و دنبال راهی بود برای آشتی و عروس بینوا هم دلش به این جدایی راضی نبود و همواره در هر مراسمی احترام به مادرشوهرش را وظیفه میدانست.

اما ننه حلیمه در تمام جمع های خانوادگی که سیامک و عروسش هم حضور داشتند با افاده و غرور می‌گفت: دیگه عمرا بزارم سیاوش بره یه غریبه بیاره تو خونه‌ی من. برا این یکی حتما از فامیل خودم زن می‌گیرم. دخترای فامیل من که مثل این غریبه‌ها ، تو خیابون عاشق نمیشن تو خیابون هم ظلاق بگیرن. اصل و نسب دارن و ....

در همین حال و احوال بود که سیاوش جانش بعد از یک شکست عشقی بسیار افسرده شده بود و برای حال گیری از دختر مورد نظر به مادرجانش گفت: خودت یکی رو انتخاب کن. میخوام ازدواج کنم و توی دلش هم گفته بود که با این ازدواج حتما حال اون دختره‌ی افاده‌ای رو می‌گیرم!

ننه حلیمه که از خوشحالی در حال پرواز بود؛ زود چادر به سر انداخته و به خانه‌ی برادرجانش رفت تا برادرزاده‌اش را برای سیاوش خواستگاری کند. و همه جا هم می‌گفت: قیافه و اخلاقش که به خودم رفته . فامیل خودمه . گوشتم رو بخوره استخونم رو دور نمی اندازه و ...

داستان خواستگاری آنها یک ماهی طول کشید و عروس خانم جواب مثبت نمی‌داد. اما ننه حلیمه هم ول کن معامله نبود و هی با وعده و وعید. قبول مهریه‌ی بالا و حق طلاق و سکونت برادرزاده جانش را راضی به این وصلت کرد و در بهترین تالار شهر عروسی باشکوهی گرفت.

سیامک و عروس غریبه هم در تنهایی برای خودشان زندگی کوچکی ساخته بودند و زندگی را می‌گذراندند تا اینکه یکروز خبر رسید، عروس تازه، مهریه را به اجرا گذاشته و ننه حلیمه برای دادن مهریه مجبور به فروش خانه و زندگی شده.

ننه حلیمه و سیاوش دار و ندارشان را روی هم گذاشته بودند تا مهریه دختردایی جان را بدهند. و از طرفی عروس و داماد به هم علاقه نداشته و زندگی سردشان به جدایی کشیده شده بود. داستانهایی بود که عروس از اول هم کس دیگری را دوست داشته و هیچ میلی به این ازدواج نداشته و مهریه وسوسه‌اش کرده ...

فامیل جان ننه حلیمه، گوشت را خورد و استخوان را دور انداخت و البته در خیابان عاشق نشد و در خیابان طلاق گرفت..

ننه حلیمه تنها و در به در از فامیل گریزان بود و روی رفتن به خانه‌ی سیامک و روبرو شدن با عروس غریبه را هم نداشت. توی تنهایی‌هایش به خودخواهی‌های خود فکر میکرد و به دخالت‌هایی که برایش گران تمام شده بود.

سیامک و همسرش به دیدن مادر رفتند و دست روزگار کاری کرد که همه زیر سقف خانه‌ی سیامک جمع شدند و ننه حلیمه به معجزه‌ی عشق ایمان آورد.