ویرگول
ورودثبت نام
saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

دلنوشته‌ترین دلنوشته


شاید چیزی حدود 30 ساعت مانده باشد به پایان سی و نه سال زندگی من.. خدا می‌داند واقعا چه روزی و چه ساعتی به دنیا آمده‌ام؟! شناسنامه روی 28 شهریور است و خانواده ادعا می‌کنند، 28 آبان متولد شده‌ام. اما باز حرف‌های ضد و نقیض! خانواده با اطمینان می‌گویند که روز تولد من، روز دوشنبه بوده‌است و تقویم فریاد می‌زند؛ 28 آبان سال 1360، یک پنجشنبه بوده‌است.

یعنی اگر اولین فرزند نبودم و خانواده پرجمعیتی داشتم، چه می‌شد؟! فعلا تا اینجا باز جای امیدواری هست که بین دوشنبه و پنجشنبه یک روزی درست بوده. به هرحال استناد می‌کنیم به حرف بزرگان و باورمان می‌شود که آن لک لک خیر ندیده، قرار است ساعت 10 صبح 28 آبان ماه به زمین بنشیند. که چه؟ که هدیه دهد مرا به دنیا؟ شاید هم دنیا را کادوپیچم کند عینهو پارچ لیوان‌های ایرانی عهد عتیق که لب حوض خانه مادربزرگ می‌شکستیمشان!

سی و نه سال!!

سی و نه بهار، سی و نه تابستان، سی و نه پاییز و سی و نه زمستان را دیده‌ام و میروم که چهلمین‌ها را دید بزنم. با چشمانی کم سوتر؛ اما مشتاق‌تر... با دلی غمگین‌تر اما امیدوارتر...

قبل‌ترها جوانی و خامی همپوشانی می‌کرد و هنوز باد داشت این سرم. اما امروز چه تلخ است که اعداد بی‌ارزش بیایند و خامی را بولد کنند و تو فرق سرم بکوبند. گفتیم: سن همش یه عدده... دروغ نبود.. اما خب دهگان که یک رقم بزرگتر شود، انگار ده سال پیرتر شده‌ام☹

اما یک چیزهایی هست که همچنان به عدد و ارقام گره نخورده.. 40 سال یا 50 سال چه فرقی می‌کند؟! دلم می‌خواهد چهلمین پاییز را با چهل رنگش، چهل بار قدم بزنم ... از روی برگ‌های زرد و سرخش، مغرور قدم‌های پیروزم شوم...

دلم می‌خواهد چهلمین زمستان را چهل بار تماشا کنم، به سپیدی برف به شبهای روشن.. به قندیل‌های آویزان از لابه‌لای شاخه‌های به خواب رفته... به برف‌بازی کودکان... به بخارهایی که از دهان رهگذران بیرون آمده راه آسمان در پیش می‌گیرند. به خنده‌های از ته دل به فریادهایی از شدت هیجان...

دلم می‌خواهد چهلمین بهار را چهل بار زندگی کنم در کنار شکوفه‌های گیلاس با صدای آواز پرندگان ... دلم می‌خواهد کنار چشمه روستا به آب شدن یخ‌ها بنشینم و میان شقایق‌ها، عشق را فریاد بزنم.. چهلمین بهار را می‌خواهم چهل بار ترسیم کنم روی کاغذ، روی لپتاپ، روی حافظه تا بماند به یادگار...

چهلمین تابستان که آمد، دلم می‌خواهد غرق شوم در میان انبوه سبز آرامش و بچینم میوه‌های تلاشم را از فراز درختان استوار اهدافم..

چهلمین تابستان باید چهل بار بنویسم که چهلمین سال را چهل بار زیباتر از همیشه آنچنان گذراندم که باید می‌گذراندم.

چه چله‌ای شود این چله که گویا قرار است دل ببرم از این وابستگی‌های دست و پا گیر و آزاد شوم ..رها.. رهااا

چهلپاییززمستانبهارتابستان
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید