saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

سارای


...انگورها را که از شاخه های در هم گره خورده تاکستان کوچکش چیده بود در لگن پلاستیکی زرد رنگی همچون رخت چرک می شست تا گل و لای اش پاک شوند و به قول خودش زردی پوستشان مثل خورشید بدرخشد.

دانه های از خوشه جداشده را که در یک کاسه تلقی بزرگ ریخت آمد و گوشه حیاط درست همانجا که کتری و قوری اش را زیر لحاف چند لایه شده پنهان کرده بود نشست و گفت :"نمی دانم چرا این تلفن صدایش در نمی آید ؟ از صبح هی به پشتش کوبیده ام شاید چیزی سر دلش گیرکرده باشد ! اما درست نشد که نشد "

به سراغ تلفن می روم و دوشاخه اش را به پریز میزنم ، صدای بوق آزاد را که می شنود کلی دعا می کند و روی زیر انداز چهل تکه اش به نان های لواش آب می پاشد مثل همیشه کلی نان خریده و با عشق آب را به سر و روی نان می زند که شاد وجوان شوند!

خان دایی شوخی اش گرفته وسر به سرش می گذارد. می داند که این پیرزن شیرین و بی ریا زندگی را قشنگتر از رویدادش به تصویر خواهد کشید . پس می پرسد: سارای از عروسیت چی یادت مونده ؟

سارای هم در حالی که اینور و آنورش را نگاه می کند رو به بچه ها کرده و می گوید:"دلم از این چیزا که خنکن و لیس میزنید میخواد. از همونها که چوب دارن بخرین "

مانده ام که منظورش چیست؟! مادر می گوید: بستنی میخواد! بچه ها پول را می گیرند و میروند و ما می مانیم و سارای !

جوری تعریف می کند که به غمهایش هم می خندی !

سارای را می بینم دختری یتیم که 9 سال بیشتر ندارد ! خاله منتظر بود 9 ساله شوم تا بیاید خواستگاری و من را ببرد به خانه اش تا زن بابا هم از دست شیطنتهایم راحت شود!

خواستگارها آمدند و من دامنم را پر از برگه زردآلو کرده بودم ، جلو خواستگارها با دامنی پر از زردآلوی برگه شده آمدم و تعارفشان کردم وبا ذوق می گفتم :بردارید ، برام خواستگار اومده !

خاله که برای خواستگاری به پسر 15 ساله اش آمده بود با لبخندی گفت : دختر سنگین باش ، عیبه آدم اینجوری نمیگه . ولی من که نفهمیدم چطور می شود سنگین بود . باز هم پر از پر و شور در اتاق اینور و آنور می جستم که خاله با ترشرویی گفت : دختر مگه نگفتم تو جیبت سنگ بریز و سنگین باش!

تازه فهمیدم اگر جیبهایم را پر از سنگ کنم خاله خوشش خواهد آمد . برای همین به کوچه رفتم تا جیبهایم را پر از سنگ کنم ! روزهای زمستان بود و برف تا زانوهایم میرسید. همه بچه ها با گلوله برفی به جان هم افتاده بودند . من هم به جمع بچه ها رفتم تا بازی کنم !

کلی گلوله برفی درست کرده بودم و به سر همه میزدم تا اینکه خاله و شوهر خاله از در خانه مان بیرون آمدند که به خانه شان بروند من هم از خجالتشان درآمده و با گلوله برفی بدرقه شان کردم.

خاله عصبانی شد که دختر نگفتم تو جیبت سنگ پرکن؟ یک آن به یاد جیبهای پر از سنگم افتادم و نشانش دادم . خاله که جیبهایم را دید کم مانده بود از دست کارهایم گریه کند اما شوهر خاله با مهربانی گفت : به زودی میای خونه ما دختر من میشی ، دوست داری بیای؟

من هم از خدا خواسته که با نوزادهای خاله بازی خواهم کرد گفتم :بله میام !

روز عروسی شد،برادرهایم هر کدام یکطرف من ایستادند و می خواستند مرا تا خانه خاله برده و تحویل داماد دهند، یهو دوستانم را دیدم که می دوند تا بروند و در خانه داماد جا بگیرند.

من هم از دست برادرها فرار کردم و دویدم،برادرم که با عصبانیت آمد و مرا گرفت ، گفت: سارای کجا میری؟ زشته .

من هم داد میزدم ولم کن! الان همه جاها رو گرفتن برا من جا نموند!!

او که عصبانی شده بود گفت: عروس خودتی ، بفهم !

ولی من نمی فهمیدم . عروس شدم اما تا چندسال در اتاق دخترخاله ها ماندم و نوزادهای خاله را بزرگ کردم. خاله در حقم مادری کرد و بزرگم کرد تا پسرش سربازی رفت و آمد من هم بزرگتر و کمی عاقلتر شده بودم.

تا اینجا که رسیدیم بچه ها هم بستنی به دست آمدند ، بستنی سارای را از بسته بندی خارج کرده به دستش دادم که دیم بلند شد و رفت بشقاب و قاشقی آورد و شروع کرد به له کردن بستنی در بشقاب!

گفتم:سارای خب می گفتی بچه ها برات بستنی لیوانی میخریدن ! اما انگار نشنیده باشد شروع به خوردن کرد و من هم به بستنی خوردن شیرینش با عشق نگاه میکردم.

چند روز بعد هم انگار با همان کمر خم شده ، فرز و چابک به نانوایی رفته بود و کلی نان لواش خریده بود بعد همه نانها رابا آب جلا داده لای زیرانداز چهل تکه اش قایم کرده بود.

کتری جوشیده وقوری چای تازه دم را هم زیر لحاف مثل همیشه جاسازی کرده بود تا سرد نشوند. بعد رختخوابش را رو به قبله دراز کرده و به خوابی ابدی رفته بود.

سارایعروسخواستگارشیرینبستنی
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید