ویرگول
ورودثبت نام
saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

همسایه‌ها ساکت باشید، اینجا نیازم را خوابانده‌ام

مدت‌ها بود که فکرش را هم نمی‌کردم. انگار همه چیز تمام شده باشد. عمرم، جوانی‌ام و...

نه خواستگاری بود و نه بحثی ونه خیالی! حتی مادر هم انگار که ناامید شده باشد، دیگر به فکر خریدن جهاز و دوختن دمکنی نبود. زندگی با چالش‌های نفس‌گیری ادامه داشت و من جالی خالی هر کسی را با کار، تلاش و یادگیری پر کرده بودم.

حتی گاهی اینجا و آنجا میکروفن به دست گرفته بودم و پشت تریبون‌های دوستانه نطق سر می‌دادم که تنهایی هم یک جور ادامه زندگی است. مگر قرار است همه ازدواج کنند؟

گاهی به دوستان مجردم دلداری می‌دادم که؛ دختران باهوش هیچوقت ازدواج نمی‌کنند! بین فامیل و میان چشم و ابرو انداختن‌های خاله و عمه، سینه صاف کرده و می‌گفتم: جنس گرون رو هر کسی نمی‌تونه بخره... امروزه مردم فقط تو ارزانسراهان... من گرون‌قیمتم!

خلاصه برخی دخترخاله‌ها و دخترعموهای شوهر کرده از این حرفم دلگیر می‌شدند و برخی دیگر می‌گفتن: خوش به حالت.. کاش ما هم ازدواج نمی‌کردیم و این‌همه گرفتار زندگی مشترک نبودیم.

همین‌جور روزها می‌گذشت با تمام فراز و نشیب‌هایش.. آن‌قدر سخت و نفس‌گیر که یادم می‌رفت به جای خالی کسی در زندگی‌ام فکر کنم. یعنی فکر می‌کردم... اما ته دلم تنهایی را انتخاب کرده بودم و به انتخابم احترام می‌گذاشتم.

آن روز خانه همسایه مان مهمان بودیم. مرد همسایه نگاهی به من کرد و بی‌مقدمه گفت: اصلا ناراحت نباشی که چرا ازدواج نکردی! ببین دختر من با یه بچه طلاق گرفت. این دردش بخدا از درد تو بزرگتره. حسرت دیدن بچه موند رو دلش و...

همین‌طور که مرد همسایه از غم بزرگ دخترش می‌گفت، توی دلم گفتم: مگه من ناراحتی و غمی رو بروز دادم که اینجوری میگه؟ اصلا مگه من تا حالا غمگین شدم؟ چرا مرد همسایه در مورد من این‌طور فکر می‌کنه و...

دیگر حرف‌های مرد همسایه را نمی‌شنیدم. از دست خودم ناراحت و عصبانی بودم. چرا باید همه فکر می‌کردند که چیزی ته دل من رسوب بسته... من که خودم هم مدت‌هاست از احوال دلم بی‌خبرم، پس این مرد از کجا می‌داند؟


آن روز گذشت. روزها جلو آینه به صورتم خیره می‌شدم تا مشکل این درز اطلاعات را پیدا کنم. آرایش غلیظ و خنده‌های بلند! اما انگار چیزی سر جایش نبود..

دختری که خیال می‌کرد، آن‌قدر قوی شده که بی‌نیاز باشد از هر نیاز! حال پشت چهره بی‌نیازش، نیاز فریاد زده بود و گویا همه صدایش را می‌شنیدند! اما نه! این مردم بودند که او را با مترهای خود، اندازه می‌گرفتند و حرف‌های دلشان را از زبان دل او می‌گفتند. آرایش غلیظ و خنده بلند هم داشت کم کم سوژه زنان همسایه می‌شد که هی؛ ببین الان این‌جوری می‌خواد دلبری کنه! بیچاره دیگه داره 40 سالش میشه، خدا بختش رو باز کنه، اینم به آرزوهاش برسه!

کم کم باورم شده بود که حرف مردم انگار به زبان می‌آورد دلم را و بلند می‌کند نیاز به خواب رفته‌ام را...وای چقدر بلند بلند حرف می‌زنند و مراعات خواب کسی را ندارند!

این مردم...این مردم ...

نیاز بیدار شده بود و همچون طفلی خوابزده، به دست و پایم می‌پیچید و تنهایی را گریه می‌کرد. سرش شانه‌ای می‌خواست برای گریه کردن. چشمانش را غم گرفته بود و قلبش فشرده می‌شد از تنهایی... چند روزی سنگینی نگاهش دلم را می‌فشرد و اشک‌هایش اشکم را در می‌آورد.

نیاز نگاهم کن. بین من و تو رازی است که بخوابی! که بخوابی! که رسوا نکنی مرا به خواستن چیزی! نیاز بین من و تو رازی است که پنبه بچپانی در گوش‌های شنوا و چشم‌بند ببندی بر چشم‌های تیزبینت و بخوابی! او رفت ... سالها پیش...

و نیاز خوابید. تا کی .تا چه موقع... گاهی کنترلش از دستان من خارج است و کشتنش جرات می‌خواهد که ندارم. همسایه‌ها ساکت باشید، اینجا نیازم را خوابانده‌ام...

او رفت سال‌ها پیش... من ماندم و روزهایی در پیش...

نیازهمسایهحرف مردمبی نیازقوی
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید