تنها صدایی که گاهی سکوت خانه را می شکند، صدای نفس های بلندی است که گاهی تبدیل به خر و پف بی رمقی می شود و بعد از چند ثانیه هم از تک و تا می افتد. همه چراغهای خانه خاموش است جز آباژوری که در غروب دوازدهم فروردین ماه از پس روشن کردن فضای چند متری جلوی تلویزیون بر می آید. دختر به سمت زانوهایش خم شده است و با کارد میوه خوری پوست سیب و پرتقال را در پیش دستی زیر و رو می کند و گاهی بی هوا یک خط و خشی روی آنها به جا می گذارد و گاهی هم زیرچشمی نگاهی می اندازد به حرکت انگشتان کج و مأوج پای پدرش که از پشت ظرف میوه خوری بیرون زده اند.
حرکت کردن انگشتان پدر یعنی هنوز سرش از گردن آویزان نشده و دختر فرصت حرف زدن با او را از دست نداده است. دست از سر پوست میوه ها بر میدارد و انگشتان دستش را چند بار خم می کند و صدای تق تق پشت سر هم آنها در حد چند ثانیه خواب سنگین سکوت خانه را می شکند. در دهانش احساس خشکی می کند، به مبل تکیه می دهد و کف دستان عرق کرده اش را روی زانوهایش می کشد. تلویزیون در حال پخش کردن یک فیلم دهه هشتاد است که پدر مثل همیشه آن را تبدیل به یک فیلم سینمایی صامت کرده است. صدای نفس های بلند و خر و پفهای بی رمقی که جلوی سکوت خانه دهن کجی می کرد، به گوش نمی رسید و دلش برای چند لحظه خوش شد که شاید سر درد مادرش آرام گرفته و از خواب بلند شده باشد که دوباره صدای نفس هایش را شنید. بلند شد تا به بهانه ریختن چای برای خودش و پدرش یک جوری سر صحبت را باز کند.
آشپرخانه هنوز بوی ماهی و سیرترشی نهار ظهر را می داد. نور آباژور به آشپزخانه نمی رسید که رنگ چای پدر را تشخیص دهد، لیوان را تا نیمه با چای قوری پر کرد تا خیالش راحت شود که چای باب میل پدرش را ریخته است ولی با این حال چراغ قوه گوشی اش را روشن کردکه روزه شک دار نگرفته باشد، خودش بود، چای تند و تلخی که برای چند ثانیه حافظه بویایی اش را از بوی زمخت ماهی و سیرترشی پاک کرد. داشت تو ذهنش حرفهایش را مرور می کرد که صدای بلند پدرش مانند سوقولمه ای به تنش، باعث شد سینی چای در دستش بلرزد و چند قطره چای در اطراف سینی بپاشد.
رشته افکارش چنان در هم گره خورد که برای چند لحظه حافظه اش از تمام کلماتی که بلد بود خالی شد. در یخچال را باز کرد، چند ثانیه بین انتخاب جعبه سوهانی که چند ماه پیش مادربزرگ از قم برایشان آورده بود و جعبه باقلوایی که سوغاتی یکی از دوستان مادرش بود و درش اصلا باز نشده بود، مردد شد، یاد تاریخ امروز افتاد و جعبه باقلوا را برداشت. همینکه جعبه باقلوا و سینی چای را روی میز گذاشت، پدرش بدون توجه به چای خوش رنگ و باب طبعش اشاره ای به جعبه باقلوا کرد و گفت این کجا بود؟
دختر: خانم فرحبخش دو هفته پیش از یزد برای مامان آورده بود، مامان گذاشته بود برای مهمون...اگه کسی اومد!!!!
جمله آخر خیلی آرام از دهانش خارج شد ولی باز هم زورش به سکوت خانه رسید و پدر حرفش را شنید و تنها کاری که کرد این بود که با یک نفس بلند و عمیق پاهایش را روی میز جا به جا کرد و همینکه چایی اش را برداشت که داغ داغ بخورد، دختر گفت:
-قرار شد فردا مثل پارسال بریم لواسون، خاله بهم پیام و لیست یک سری وسایلی که قراره ما ببریم برام فرستاد، چیزهای اصلی هم که دنگی حساب میشه، تازه دائی هم با ما نمیاد ، قرار شد امسال با خونواده زندائی برن یه طرف دیگه.
بین جمله هایش لحظه ای مکث نکرد، انگار تمام آنها را مانند کسی که حامل خبری باشد از روی یک کاغذ یادداشت خواند. پدر با یک لبخند بی موقع گفت:
-باقلوا رو باید بخوریم یا بذاریم واسه عید سال بعد که مهمون اومد؟!؟
دختر جعبه باقلوا رو برداشت ، پلاستیک روی جعبه را با کارد میوه خوری پاره کرد و جعبه را باز کرد و گذاشت جلوی پدرش
پدر: نمیخورم، برای من قند بیار
همین جمله آخر و عکس العمل پدرش کافی بود که دیگر به حرفهایش ادامه ندهد ولی ممکن بود چند ساعت بعد مانند رها کردن تمام خواسته های دیگر از پدرش پشیمان شود.
دختر:تا مامان بیدار بشه من وسایلی که خاله گفته رو جمع می کنننن...هنوز لبهایش برای خارج شدن صدای میم به هم نرسیده بود که پدرش یک هورت از چایی داغ سرکشید و قند را با دندان هایش قرچ قرچ صدا داد و گفت:
-ببین اگه تو ماشین هاشون واسه تو جا دارن باهاشون برو، من و مامانت نمیایم.
این جمله ها و برخوردها برایش تازگی نداشت ولی با این حال بغض از یک جای عمیقی تو قلبش مثلی سگی که بوی گوشت شنیده باشد، بوی غم پیچیده شده را در هوای جانش شنید و شروع کرد به بالا کشیدن خودش تا به مقصدش برسد و به تلاش زیادی هم نیاز نداشت، بغض در گلویش چنگ می انداخت که راه را برای رها شدنش باز کند.
پدر ادامه داد:
-سردرد مادرت رو که میبینی چند روزی هست که آروم نمیگیره، منم که بودن و نبودنم برای این فامیل فرقی نداره، تازه از نبودنم بیشتر خوشحال میشن. همه اینها به کنار، قبل عید مجبور شدم ماشین بفروشم پای یه بخشی از بدهی های گاوداری. مادرت بهت نگفت؟ خریدار آشنا بود، خواست مرام بذاره و ماشین تو این دوازده رو که هیچ فایده ای هم برامون نداشت، گذاشت دستم بمونه، وعده کرد که امشب یه جوری ماشین برسونم دستش.
تو سن بیست سالگی هنوز آنقدر با پدرش صمیمی نبود که اعتراضش را نسبت به فروش و نداشتن ماشین در روز سیزده به در اعلام کند و آنقدر هم با او غریبه نبود که اعتراضی نکند و بی تفاوت به اتاق تاریکش پناه ببرد ولی حرکت تند انگشتهای پای پدرش یعنی اینکه اعتراض کردن فایده ای ندارد و بعد از این پدرش با ادبیات دیگری با او برخورد می کند. لیوان چای خالی و پر پدرش و خودش را برداشت و به سمت آشپرخانه رفت و برق آشپرخانه را روشن کرد و فریاد پدرش مثل یک شهاب سنگی که به خورشید برخورد کرده باشد، انگار ریشه نور را برای همیشه در تمام کره زمین خشکاند.
قاتلها و دزد ها هم گاهی یادشان میرود که پنهانی زندگی می کنند و بند را به آب می دهند چه برسد به دختر یک مرد بدهکار که هنوز به زندگی یواشکی عادت نکرده است. دختر ترسید که برگردد ولی صدای مادرش باعث شد که ترسش از نوک قله به میانه آن سرازیر شود و با یک ببخشید بغض آلود به اتاقش پناه ببرد. زن با یک شال آویزان از سر و شانه اش تلو تلو خوران و ناله کنان بدون کوچکترین توجهی به مرد به سمت اتاق دختر رفت و دستش را روی دستگیره در گذاشت ولی بدون باز کردن در به سمت آشپزخانه رفت و یک چایی برای خودش ریخت و رو به مرد گفت:
-ببینم کی این یکی رو هم از خونه فراری میدی.
مرد پاهایش را تند تند تکان می دهد، سرش را میان دستانش می گیرد و آباژور را خاموش می کند. نور تلویزیون روی باقلواها کم و زیاد می شود و صدای باران بی مقدمه سکوت یخ زده خانه را آب می کند.
دختر گوشه تختش کز کرده است و چانه اش را روی زانوهایش گذاشته و با جعبه خالی دستبندی که چند وقت پیش برای کمک مالی به پدرش فروخته بود بازی می کند، سر زانوهایش از آب چشم و بینی و دهانش خیس و چسبناک شده است. چند پیام نخوانده و چند تماس بی پاسخ از خاله دارد. یک پیام یک طرفه و بی پاسخ برایش می نویسد که خیالش را از نیامدنشان راحت کند. جعبه دستنبد را کنار می گذارد. هر وقت که برای مهربانی دیدن و نزدیک شدن به پدرش کاری می کند، جوابش دیدن بی محبتی های پدرش است که گاهی باعث می شود پیش خودش فکر کند که حتما گیر کار از خودش بوده و لابد مهربانی هایش از ته دل نیست که چنین رفتارهای سرد و سختی را از پدرش می بیند.
روی تخت دراز می کشد و تنها نور اتاق یعنی نور گوشی اش صورت پف کرده اش را روشن می کند، نام روستاهای اطراف تهران را جست و جو می کند، آهار، برگ جهان، افجه، ایگل...روستای ایگل، قرار بود پاییز سال گذشته با همکلاسی های دانشگاه یک سفر یک روزه به روستای ایگل داشته باشند که شرایطش جور نشد.
نمیخواست فردا در خانه بماند و تنهایی هم میل رفتن با فامیل به سیزده به در را نداشت. الان که فکر می کند نمی داند چطور در بچگی هایش با خواهرهای دیگرش بدون حضور پدر و مادرشان آویزان فامیل می شدند و این طرف و آن طرف می رفتند. جای بچه های فامیل را تنگ می کردند و مثل نرم تنان خودشان را در هر فضای خالی از ماشین ها جا می دادند که هر جور شده دلی از بازی ها و خوش گذرانی های کودکانه در دل طبیعت درآورند. برای مادرش یک پیامک فرستاد که یک فلاسک چای و کمی میوه و یک لقمه نان و پنیر برایش بگذارد که فردا میخواهد با چند تا از همکلاسی هایش که ماشین دارند و پدر و مادرشان به مسافرت رفته اند به طبیعت گردی برود.
ساعت 6 صبح از خانه بیرون زد و طبق راهنمایی های گوگل خودش را به آخرین ایستگاه مترو که میتوانست مسیرش را تا روستا نزدیک تر کند، رساند. از مترو که بیرون آمد هوا تمیز و خوش عطر بود، چند نفس عمیق کشید. با اینکه مقصدش را می دانست ولی دلش از این سفر بدون ماشین و بدون همراه در روزی از سال که همه آدمها تلاش می کنند که با هم وقت بگذارند، می لرزید. با خودش فکر کرد که کسی تا حالا سیزدهمین روز از سال را در این تنهایی افسار گسیخته سپری کرده است؟!؟
طبق نقشه و تحقیقاتش باید چند جا ماشین میگرفت تا خودش را به روستای ایگل برساند. اولین مسیر سوار شدن ماشین را پیدا کرد ولی خبری از ماشین های خطی نبود. مثل آدمهای کاربلد و با تجربه ای رفتار می کرد که صد بار این مسیر را رفته اند و آمده اند. چشمش به یک سوپرمارکت افتاد که فروشنده اش مشغول چیدن بسته های زغال در قفسه های بیرون مغازه بود و زیر زیرکی او را می پایید، به بهانه خریدن آب و اینکه اینجا منتظر دوستانش ایستاده است چند سوال از مسیر رفتن به روستای ایگل از او پرسید تا سر از ناکجا آباد در نیاورد و بعد قدم زنان راست دماغش را گرفت و از سربالایی های خیابان بالا رفت. سر و کله چند تا تاکسی زرد پیدا شد که بدون مسافر در حال عبور بودند و به اشاره های دست او هم اعتنایی نمی کردند. هوای بهاری و نسیمی که بوی خاک باران خورده را بلند می کرد آنقدر به دهانش مزه کرده بود که پیدا کردن ماشین برای ادامه دادن مسیر از خاطرش رفت.
به مادرش پیامی داد که با بچه ها در مسیر است و ممکن است یک جاهایی آنتن نداشته باشد. پیامک را که می فرستد یک تاکسی زرد چروکیده برایش بوقی می زند و چند متر جلوتر متوقف می شود. قدمهایش را تندتر می کند، راننده یک پیرمرد و یک زن بسیار مسن است کنارش نشسته است که چهره اش او را یاد شخصیت "مادر بزرگ" خانه مادربزرگه مرضیه برومند می اندازد.
پیرمرد می پرسد: کجا میری دخترم این وقت صبح تک و تنها
دختر سرراست می رود سر اصل مطلب و می گوید:
-میرم روستای ایگل
پیرمرد نگاهی به زن مسن می اندازد و دوباره می پرسد:
-میری خانه دوست و آشنا، ویلایی، جایی؟!
دختر با خودش فکر می کند که دلیلی برای دروغ گفتن به آدمهایی در این سن و سال ندارد و می گوید:
-نه می خوام برم آبشار
پیرمرد سمت صندلی عقب برمیگردد و خرت و پرتهای روی صندلی را کمی جمع و جور می کند تا به اندازه نشستن دختر کمی جا باز کند.
-بیا بالا، من میرم روستا
دختر لحظه ای درنگ نمی کند و با کوله اش می پرد توی تاکسی
یادش می آید از آخرین باری که روز سیزده به در سوار تاکسی زرد شده بود ده سالی می گذشت. دایی بزرگش، همانی که آبش با پدرش توی یک جوب نمی رفت و اگر در فضای مسقف هزار متری با هم قرار می گرفتند دعوایشان می شد، یک تاکسی زرد داشت و سیزده به در یک سال در یک فضای چند متری یعنی همان تاکسی زرد چنان دعوایی با هم کردند که عمر خوشحالی او و مادر و خواهرهایش از حضور پدر در آن سیزده به در خیلی کوتاه شد.
از مرور آن خاطره تلخ خنده اش گرفت که چرا پدر آن روز سوار تاکسی دائی شد و هیچ کس هم مخالفت نکرد با اینکه می دانستند کلاه دائی و پدر ممکن است بدجوری توی هم برود.
چاله و چوله های مسیر پر از آب بود و احتمالا پیرمرد آنها را نمی دید که نمی گذاشت حتی یکی از آنها از ضربه های لاستیک هایش در امان بمانند و هر بار که توی چاله ها می افتادند، دختر خنده اش می گرفت.
تابلوی روستای ایگل را دید و خیالش راحت شد. کمی جلوتر به یک دو راهی رسیدند. ماشین از حرکت ایستاد و پیرمرد گفت:
-این جاده رو مستقیم بگیر و برو، روی دیوارهای روستا مسیر آبشار رو نشونه گذاری کردند، برو به سلامت دخترم.
از تاکسی پیاده شد و همینکه چند متری راه افتاد یادش آمد که حرفی از کرایه نزد و حرفی هم از آن نشنید. اولین میزبانانش چند قاطر بودند که جلوی در خانه ها بسته شده بودند و احتمالا سیزده به در برای آنها معنی نداشت و تنها چیزی که امروز هم نصیبشان می شد کار کردن بود.
چند قلپ آب نوشید و طبق گفته راننده تاکسی با خیال آسوده به راهش ادامه داد. خورشید با تمام قوا در حال جان دادن به طبیعت بود. برگ سبز درختان چنان نرم و لطیف بودند که مانند پوست نوزاد تازه به دنیا آمده به نظر می رسیدند. بوی نان بربری شنید و در نانوایی بی صف یک نان خرید و نان به دست طبق نشانه های روی دیوارها جهت مسیر را پیدا می کرد. از یک جای جاده چند سگ، با انضباط دنبالش راه افتادند، احتمال داد که گرسنه باشند و به هوای نان دنبالش راه افتاده اند. چند تکه نان برایشان انداخت و آنها را برای همراهی کردنش مصمم تر کرد.
جلوتر در مسیر با آدمهای تنهای دیگری برخورد کرد که احتمالا خیلی زودتر از او تصمیم به سفر تنهایی در روز سیزده به در گرفته بودند و زودتر هم دست به کار شده بودند. خیالش راحت شد که هنوز هم آدمهای دیوانه ای مثل خودش پیدا می شوند. ساعت نزدیک 8 بود که به خواهرش زنگ زد و گفت تنهایی آمده است ایگل ولی مامان و بابا نمی دانند که تنها است.
از یک جایی به بعد شیب مسیر خیلی زیاد شد و بالاخره با چند کیلومتر کوهنوردی به آبشار رسید. شنیدن صدای آب از آن ارتفاع و پریدن نامنظم قطره های آب روی صورتش حسابی کیفش را کوک کرد. تمام سلولهای بدنش یک شخصیت مستقلی پیدا کردند که او را برای انجام دادن این کار تشویق می کردند. جای دنجی برای خودش پیدا کرد و آدمهایی را دید که جاهای دنج تری برای خودشان پیدا کرده بودند. دست و پایی به آب زد و تا نفس هایش هم بوی سرمای آب را گرفت.
لقمه نان و پنیر و گردویی که مادرش برایش درست کرده بود را با فلاکس چای و خرما از کوله اش درآورد، وسط شادی، گریه اش گرفت، گریه می کرد و لقمه اش را گاز میزد و باز هم می خندید، به خودش و به کارهایش می خندید، به ظاهر آرامش، به سکوتش و درون ناآرام و پرهیاهویش که او را در روز سیزده به در، بدون ماشین و بدون همراه به آبشار روستای ایگل رسانده بود.
#دنده عقب با اتو ابزار #سفر تنهایی #تاکسی زرد #سیزده به در