سعید رفیعیان
سعید رفیعیان
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

از نامه‌های آلبر کامو به ماریا کاسارس


امروز از سر خستگی و بی‌حوصلگی رفتم قدم زدن توی انقلاب و رسیدم به اسم، پاتوق همیشگی! حدودا یک ساعت بین کتاب‌های چرخ زدم و ورقشون زدم و این نامه از آلبر کامو رو به ماریا از کتاب خطاب به عشق خوندم. به نظرم خوندنش جالبه! به قول بنفشه طاهریان توی پادکست “چای با بنفشه“، قصه‌ی آدم‌ها از هزار سال پیش تا حالا عوض نشده و مثل همه!



از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشته‌ام. دلتنگی‌ام تمام نمی‌شود. انگار قلبم مدام لایِ گیره‌ای فشرده می‌شود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیال دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روز تمام را در رختخواب به خواندن‌نخواندنِ چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بی‌اراده و با صورت اصلاح نکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامه چهارشنبه‌ام بود. خیال می‌کردم امروز جوابش را دریافت می‌کنم. با خودم می‌گفتم «جواب می‌دهد. حرف‌هایی پیدا می‌کند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی.

فکر نکنم این نامه را برایت بفرستم. هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد به صرافت نوشتن نمی‌افتد. اما نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم و به تو می‌گویم که یک هفته بیشتر است که احساس بدبختی نفرت انگیزی دارم به خاطر تو و به خاطر اینکه نیامده‌ای. آخ عزیزکم ماریا! واقعاً خیال می‌کنم که تو درک نکرده‌ای. درک نکرده‌ای که عمیقاً دوستت دارم. با تمام توانم و تمام روحم و تمامی قلبم. تو اصلاً از اول مرا نشناخته‌ای و بی تردید به همین دلیل است که نمی‌توانی درک کنی. هرچند تو روزی با من از بی‌اخلاقی‌ام گفتی و واقعیت داشت. اما همه این‌ها کجا رفته؟ اگر یکی مثل ژانین چیزهایی را که برایت می‌نویسم خوانده بود یا آن روز، که به همه چیز شک کرده بودی، می‌شنید من دارم با چه زبانی با تو صحبت می‌کنم از تعجب خشکش می‌زد! با این همه او حدس می‌زند که من دوستت دارم. اما خبر ندارد و خودت هم نمی‌دانی من با چه تب و تابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمی‌کنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کرده‌ام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی این ور آن ور می‌ریختمش به پای هر موقعیتی که پیش می‌آمد.

و آنچه این موقعیت می‌سازد عشقی غول آساست که همه چیز را، غیرممکن‌ها را، می‌خواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمی‌کند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوست داشتن کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی ست که عشق می‌انگیزد و من خوب می‌دانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است می‌توانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثر سدها سر راه تو سبز شده‌اند و کار زیادی نمی‌شود کرد. من اما تصور می‌کنم -و این تصور ناراحتم می‌کند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بی‌مثال، از دست داده‌ای، شعله عشقی‌ست که تو را سمت من می‌کشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر می‌شود. تو به من نامه نوشته‌ای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشته‌ای. و تازه پشت تلفن آنها را می‌بوسی، همان طور که مرا. خب پس چه فرقی می‌کند؟ وقتی فرق می‌کند که بتوانی بیایی؛ رغمارغم تمام موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانه این جهان در روزهایی که می‌شد مایه مباهات و باعث توجیه زندگی‌ام باشد. اما تو نیامده‌ای. روزی می‌رسد که به خانه برگشته‌ام و تو هنوز نیامده‌ای. ماریا عزیز من، عشق من، متوجه هستی که این برای من به چه معناست؟...


برای خواندن ادامه‌ی نامه به وبسایت شخصی سعید رفیعیان مراجعه کنید.

آلبر کاموسعید رفیعیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید