این نوشتار از پشت سر هم در آوردن چند نوشتهی کوتاه که برای خودم؛ در نوت گوشی نوشته بودم ساخته شده است! گفتن شرح حال این روزها آسان نیست. هر روز خبر از جان دادن جوانهایی میرسد که به قول براهنی “بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند”! روزهای سیاهی که شاهد حملهی نیروهای مسلح به دانشگاهها بودهایم، روزهای سیاهی که شاهد مرگ مهسا، نیکا، سارینا، مردم زاهدان؛ که آنقدر زیاد بودند که نمیشود نام تکتکشان را نوشت و هزاران عزیز دیگر که در بیخبری جان سپردهاند! این سالها، سالهای سیاهیست که غم آن تا آخر عمر حتی در سالهای پس از ج.ا. نیز با ما خواهد بود.
کمتر کسی پیدا خواهد که در سختی روزهایی که بر ما گذشته است شک کند و آن را کوچک بشمارد، اما هرچه باشد فکر میکنم هنوز مانده تا به سختی شرایط اردوگاههای کار اجباری آشویتس برسیم. این را نمیگویم تا از سیاهی وضعیت موجود بکاهم بلکه میگویم تا مقدمهای باشد برای نقل قول کردن چند خطی از ویکتور فرانکل، پدیدآورندهی معنادرمانی در مورد دوام آوردن در شرایط سخت این روزها!
فرانکل میگه از اردوگاههای کار اجباری نهایتا کسایی زنده برگشتن که روشن فکر بودند، کتاب خونده بودند، امید به آزادی و رهایی داشتن، توی ذهن خودشون یک دنیای مطلوبی داشتن که توی اون زندگی میکردند! یعنی با اینکه جسمشون داشت توی اون شرایط سخت زجر میکشید اما اینها از نظر روانی توی یک دنیای ایدهآلی زندگی میکردند که برای خودشون ساخته بودند و همین باعث میشد که بتونن اون شرایط سخت رو تحمل کنن و از بین نرن! میگه به جز اینا کسای دیگهای که نجات پیدا کردند اونهایی بوند که حس شوخطبعی داشتن! شاید ما به این آدمایی که توی شرایط سخت هنوز میتونن بخندن و بخندونن بگیم اینا دلقکن/سرخوشن/بیفکرن که راحتن! اما فرانکل میگه اینا کسایی هستن که تونستن با همین ابزار توی شرایط سخت طاقت بیارن و از نظر روانی فرونپاشن!.....
این نوشتار برای اولین بار در وبسایت شخصی سعید رفیعیان منتشر شده است، برای خواندن ادامه لطفا به این لینک مراجعه کنید.