نمیدونم تو داشتی این رو میگفتی یا برداشت من اینه! اینکه دوست داری جایی زندگی کنی ( یا شاید بسازی) که خودت و بقیه آدما بتونند اون طوری که دوست دارند، باشند. حدسم اینه که دوست داری آدما تو انتخابشون به محیط زندگی، دیگران، فرهنگ، ارزشها و خودشون احترام بذارن.
اینکه سرگرم یه سری چیزا نشند و فکر نکنند که زندگی محدود به اونهاس. مثلا سرگرم خرید کردن زیاد نشن، سراغ تفریحاتی که شاید تو درازمدت روی جسم و ذهنشون اثر مخرب داره نرن، یا دیگه چی؟ الان به ذهنم نمیرسه؛ ولی منظورم اینه که فکر کنم حدود چیزی که میگی رو متوجه میشم.
راستش من هم اینا رو دوست دارم. یه وقتایی تونستم براشون کاری انجام بدم و یه وقتایی هم نتونستم. احساس رضایت داشتم وقتی تونستم قدمی بردارم که زندگی رو غنی کنم واسه خودم و بقیه و احساس ناامیدی، وقتی تو این مسیر خودم یا کسی دچار رنجش شده.
این دو هفته احساسهای ناخوشایندی رو تجربه کردم. اینکه دیدم اینترنت قطع شد، شوکه شدم و ناامیدی داشتم چون دوست دارم برای اون چیزایی که میخوام تلاش کنم،عین تو. مثلا دوست دارم در مورد صلح سرچ کنم و بخونم یا تجربهی آموزشیای که داشتم رو با همکارام در میون بذارم، منظورم اینه که نیاز به یادگیری و سهیم شدن دارم.
دیگه چه حسی؟ اوممم، دلسردی، عصبانیت و دلخوری رو هم تجربه کردم و شاید گیجی، کلافگی و کوفتگی هم تو ادامهاش اومد؛ چون من نیاز به احترام بیشتری دارم، میدونی، اینکه بتونم تاثیرگذار باشم تو تصمیمهایی که گرفته میشه.
من فکر میکنم که اگه صحبت کنیم با هم، میتونیم به مرور و تدریجی صحبت کردن رو یاد بگیریم. شاید دویست یا سیصد سال طول بکشه، اشکالی نداره! ولی یه جا باید این تصمیم رو بگیریم، این رو بخواهیم. این رو باور کنیم که میشه حال همهمون خوب باشه. همهمون رضایتمند باشیم. همهمون شب که میریم خونه، سرمون پیش کسایی که دوستشون داریم بالا باشه. یه لذتهای جدیدی رو تجربه کنیم، لذتِ شنیدن صدای خندهی آدمای شهر، لذتِ دوست داشته شدن، لذتِ آرامش.
دلم نیومد برات ننویسم. دلم نیومد نخوام که صحبت کنم. بخواه، بخواه که صحبت کنیم با هم.