ویرگول
ورودثبت نام
سعید تارم
سعید تارم
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

پلّه‌ی آخر

و این هم پله آخر سرداب. رسیدم: سرزمین مردگان.

چه کسی پا به آن گذاشته است که یارای برگشتن داشته باشد؟

چشم چشم را نمی بیند اینجا که من هستم. اگر تا ابد گرفتار این تاریکی و تباهی شوم، کیست که فریادرس من باشد؟ بهتر نیست که بازگردم و زندگی را از سر بگیرم؟

اما کدام زندگی؟ بدون محبوبم زندگی سراسر مرگ است برای من، چه بسا زهرآگین تر از آن.

این بوی چیست؟

میان رایحه‌ی بهاری باغ من، وَ این بوی مُتعَفن مشام‌آزار، هیچ شباهتی نیست.

آه! باغ! باغ من! من نیز روزی باغی داشتم، وَ در برِ خود مهربانی؛ مهربانی که از هم‌نشینی او اندوه اذن ورود به دلم را نداشت. چه خوش بود روزگارم! چون اکنون نبودم که آشیان بر دوش، هر بار بی‌هدف، از ناکجاکده‌ای به خراب‌آبادی دیگر پناه برم.

کاش آن کرکس از فراز باغ من نمی‌گذشت، وَ بال‌های تیره خود را به هم نمی‌سایید. چه شوم حادثه‌ای بود آن روز! من و مهربانم به هم لبخند می‌زدیم. او سیب در دست داشت و من شادی را می‌نواختم.

صفیرِ بالِ آن سیاه‌کرکس، زندگی را از کفِ مهربانم، وَ او را از چنگ من ربود. او پیام‌آور مرگ بود؛ اما مرگی ناتمام و ناهنگام.

اگر چنین نبود، من اکنون اینجا با نیستی دست به گریبان نمی‌بودم؛ من که در دست، جز چنگِ شورآفرین نداشتم.

کاش این رخداد، کابوسی باشد، وَ با بانگ خروس سحر، همچون خیالی ناپایدار، پاره پاره شود.

این بانگِ چیست؟

باید پیش‌تر بروم. شاید کسی است که مرا به فریاد می‌خواند؛ آیا این خود، فریادِ مهربان من نیست؟

من از دروازه دنیای مردگان گذشتم. دیگر رخصت بازگشت ندارم؛ مگر وقتی که دست در دست مهربان خود داشته باشم.

افسوس! این بانگ سگی بود؛ نه صدای ابریشمین دلبند من!

اینجا امور چنین نیست که در ظاهر می‌نماید. وارونگی بر این گورِ گسترده حاکم است.

آن دورتَرَک سگی است که با آدمی زاده‌ای درآویخته، و بر سرِ پاره استخوانی با هم در کشاکش‌اند؛ پاره استخوانی چِرک‌آلود، همچون عُمرِ ما که در دستان مرگ و زندگی اسیر و بازیچه است.

چشم چشم را نمی بیند اینجا که من هستم. این همه تاریکی از کجاست؟ مگر خورشید در اینجا نمی‌دمد؟

درست می بینم؟ آن سوی، پیر تن فرسوده‌ای است که بر شانه‌های لرزان و بی جان خود، تخته سنگی بزرگ را تا قُلّه‌ی آن کوه سیاه می‌برد. به پایان مسیر نمی‌رسد که سنگ از دوش او سُر می خورد، وَ اُمیدهای او یک‌سَره بر باد می‌رود. از دامنه‌ی کوه، فرود می‌آید و دوباره سنگ سخت را به کول می‌گیرد، وَ این راه بی‌پایان و بازی بی‌امان را از سر می‌گیرد...

پس کو مهربانِ من؟ من نیامده‌ام اینجا که مجازات‌هایی چنین پیل‌افکن و کمرشکن را ببینم.

اصلا او را چه رسد که هم‌نشین اینان و هم‌سنگ ایشان شود؟ جایگاه او همان باغِ بی‌خزانِ من است؛ نه این قبرستان که در عوضِ رُستنی‌های سرخ و سبز، با لای و لجن مفروش است.

سَرَم سوت می‌کشد؛ باز صدای بال همان کرکس. از آن سو می‌آید. شگفت‌آور است که صدایی چنین شوم، مرا به سوی مهربانم راهبر است؛ مهربانی که دیرهنگامی است، جز تصویری گنگ و گرفته از او، در پرده‌ی خاطرم باقی نمانده است.

این گروه سوگوران، کیستند؟ چرا ابرو در هم کشیده‌اند؟ و دشنام به هم می‌فرستند؟

از وقتی به این ظلمت‌سرا قدم گذاشته‌ام، هیچ کدام از من نخواسته تا او را به نغمه‌ای از چنگ خویش مهمان کنم. اینان از شادی می‌گریزند؟ یا شادی از ایشان؟

جانوران وحشی را می‌مانند که دندان تیز می‌کنند و به صورت هم پنجه می‌اندازند. این آوای سرسام آور چیست که چون سرودِ مراسمِ قربانی، میان ایشان در افتاده است؟

بوی نای و نم در این پهنه‌ی تاریک، و گذرگاه‌های باریک آن پیچیده است.

روشنایی اینجا آتش است که تن را و حجاب آن، دود است که چشم را می‌سوزاند. تحمل این همه دشواری و ناهمواری از طاقت من خارج است. تا مهربانِ من چند گامِ دیگر باقی مانده است؟

صدای بال کرکس است که باز می شنوم؟

کجاست اینجا؟ که نحوست محض، در آن نشان بشارت است.

بوی گُل به مشامم می‌رسد. دیدگانم روشن می‌شود. غُلغُل دَمادَم طبل و نای از سَرَم فرو می‌افتد.

چه می بینم؟ درخت، گل، رود، سبزه، بلبل. چه قدر شبیه باغ من است اینجا!

و این که بر تخت نشسته است کیست؟ او که بر سر تاجی از شکوفه، و َبر گردن طوقی از گُل دارد. او مهربان من است. موسم دیدار فرا رسید.

سپاس گزار آوای کرکسی باید بود که مرا از تیرگی رهانید و به او رسانید؛

اما چرا لبخند را در صورت او نمی‌بینم؟ چرا چون شَبَح بی‌رنگ و روست؟ آیا اصلا مرا می‌بیند؟

+ مهربان من! مهربان من!

چرا صدایم را نمی‌شنود؟ باید بلندتر او را بخوانم.

+ مهربان من! مهربان من!

نمی‌شنود. نمی‌بیند. چه باید کرد؟

- بازگرد به زمین دیگر بار، و از من نشان مگیر. اگر در پی من آمده‌ای، چشم از من بردار و گوش بگیر تا تو را چه می‌گویم.

مهربان من است که با من سخن می‌گوید؟

- وقت تنگ است. چشم از من بدوز. رو به سوی دیگر کن. راه آمده را بازگرد که من تو را همراهی می‌کنم.

+ من به دیدار تو مشتاقم. از من مخواه که چشمانم را بی نصیب بگذارم.

- اگر وصالِ مرا دوباره می‌خواهی، زود به من پشت کن، وَ تا وقتی که پا به زمین نگذاشته‌ایم، دست در دست من بگذار و از دیدار من بگذر.

+ راه آمده را چگونه بازگردیم؟ آوای کرکس! اوست که مرا به خویش فرا می‌خواند.

بوی نای و نم؛ پهنه‌ی تاریک؛ گذرگاه‌های باریک.

گروه سوگواران؛ همان‌ها که ابرو در هم کشیده، می‌مویند و می‌گریند؛ گویی به هم دشنام می‌فرستند.

آوای سرسام آور؛ هم‌چون سرود هنگامِ قربانی.

پیر تن‌فرسوده که بر شانه‌های لرزان و بی‌جان خود تخته سنگی بزرگ را تا قله آن کوه سیاه می برد.

این بانگ چیست؟

باید پیش‌تر بروم. شاید کسی مرا به فریاد می‌خواند.

سگی پارس می‎کند؛ با آدمی‌زاده‌ای درآویخته، و بر سر پاره استخوانی با هم در کشاکش‌اند؛ پاره استخوانی چرک‌آلود، همچون عُمرِ ما که در دستان مرگ و زندگی اسیر و بازیچه است.

دروازه دنیای مردگان؛ آخرین پله سرداب؛ رسیدم. دنیای زندگان.

+ مهربان من با من است؟

- تو نباید باز می‌گشتی. من با تو بودم؛ اما قرار ما تا پله‌ی آخر بود؛ تو پله‌ی آخر را نادیده گرفتی. عهد میان من و خویش را شکستی. دیگر مرا نخواهی داشت؛ مگر در خاطراتت.

+ مهربان من! مهربان من!...

برگرفته از اسطوره‌ی اورفئوس و اوریدیس.

نثر ادبی
از سال 1390 نوشتن را به طور حرفه‌ای آغاز کرده‌ام. هم‌اکنون در سایت آموزشی نوقلم، به کسانی که می‌خواهند برای اولین بار بنویسند، می‎آموزم نوشتن را از کجا آغاز کنند: http://noqalam.com/nevisandesho-enter
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید