عصر یک روز سرد زمستون که تاکسی توی خیابون گیر نمی اومد، یک پژو نقره ای نگه داشت تا بخشی از مسیر تا سیدخندان را همراهش باشم، آدم مرتب وعجیبی بود. احتمالا این نوشته را هم میخواند ولی جوابی نمی دهد و به روی خودش نمی آورد که چقدر مدیون درسهایی هستم که از او آموختم. ترافیک مسیر شرایطی را فراهم کرده بود که یکی دو ساعتی را با هم بگذرانیم. هم کلام شدیم و از حال و روز خودش گفت که توی بازار مشغول بکار است و فعالیتهای مختلفی دارد که سیر و سفر بخشی از زندگیش هست و برای خودش تا 90 سالگی برنامه ریزی کرده بود که درچه سنی چه کاری بکند و کجا برود و کی بازنشسته شود. سفر را از جایی شروع کرده بود و هر سال 25 روز را به ادامه مسیر و مکاشفه اختصاص می داد. خیلی برنامه داشت و بازار فقط قسمتی از زندگی اش بود که هزینه بخشی از برنامه هایش را تامین می کرد. از حال و روز من پرسید ، من هم در دو جمله و چند ثانیه کل برنامه ام را گفتم: "با شرکایم شرکت داریم و کار می کنیم." و پرسید که برنامه های آینده ات چیه؟ و من پاسخ دادم که هر چه خیر است پیش بیاید و برنامه خاصی ندارم.
در فرصت باقیمانده تا سر خیابان خواجه عبدالله ، درباره لزوم ویژن پلن یا چشم انداز آینده و هدف گذاری صحبت كرد و پيشنهاد كرد مجموعه گلچين شده كتابهاي توسعه فردي را مطالعه كنم و بعد چشم انداز آينده خودم را تهيه كنم.
این موضوع نقطه عطفی شد در زندگی من. خواهش کردم که وقتی را در اوقات فراغت به دیدنش بروم و مفصل تر صحبت کنیم و در همين راستا رفاقت را در حق من كامل كرد. اکنون که این نوشته را می نویسم ، دو سال و یک ماه است که با وجود پیگیریهای فراوان از او بیخبرم. رفیق ممنونم