صبح روز دوازدهم فروردين، دو تا آدم که اولين بارشونه ميخوان در برنامهی دوچرخهسواری شهری شرکت کنن از خونه میزنن بيرون! خونهی ما تو خيابون مرتضوی هستش، قرار ميدون وليعصر بود و ما نزديکای ميدون انقلاب ديگه خسته بوديم! هر جوری بود خودمون رو به ميدون وليعصر رسونديم. شانس اورديم برنامه سرپايينی و به سمت بازار و بافت تاريخی بود. به دوستان رسيديم و ديديم چقدر تجهيزات خفنی دارن و ما احساس غربت عجيبی داشتيم...
خلاصه راه افتاديم رفتيم هفت تير و از اونجا سرپايينی رو اومديم پايين و اولين باد سرپايينی به سرِ ما خورد! اونجا بود که فهميديم در پس هر سختی آسانی نهفته شده. رفتيم بازارگردی و حليم خورديم و کلی جاها رو گشتيم و دوباره با اعتماد به نفسی بالا رفتيم به سمت ميدون وليعصر!!! هر جوری بود خودمون رو رسونديم و فهميديم نارنجی باد نداره، بادش کرديم و برگشتيم خونه. آقا جاويد و شبنم که تو اون جمع تنها کسانی بودن که ما رو تحويل گرفته بودن گفتن فردا سيزدهبهدر بيايد پرديسان! ما هم گفتيم حله ميايم
صبح شد و دو عدد تازه رکابزن دوچرخهها رو بار باربند ماشين کردند و به سمت پرديسان به راه افتادند. وقتی آقا جاويد ما رو ديد گفت شما چرا با ماشين اومديد پس :))))) همه با دوچرخه اومده بودن و ما کلی خجالت کشيديم. نگم براتون که دوباره نارنجی باد نداشت و بندگان خدا بادش کردن. راه افتاديم و رفتيم رکابزنی در پرديسان. اولش سرپايينی بود و مثل قهرمانای توردوفرانس ژست گرفتيم و رفتيم، اما از اونجايی که سربالايی شروع شد، ما شديم لاکپشت استوايی. بنده خدا جاويد تمام مدت با حوصله کنار ما رکاب زد و بيش از اينکه سربالايی اذيتمون کنه عذاب وجدان داشتيم! اما اونجا بود که فهميدم يه مشوق پايه و يه حامی واقعی بايد چه شکلی باشه...