فردای تعطيلات نوروز دوباره با اعتماد به نفسی بالا تصميم گرفتم با دوچرخه برم شرکت! شرکت ميدون انقلاب بود و شلوار جين و پيرهن پوشيدم و راه افتادم. به ميدون حُر که رسيدم ديگه توان بالا اومدن تا انقلاب رو نداشتم. دستم رو گرفتم به يه وانت و تا سر آذربايجان باهاش اومدم. اما پيچيد چپ و منو تنها گذاشت. يکمی زور زدم ولی نميشد که نميشد. پياده تا نزديکای انقلاب اومدم و به هر زودی بود به شرکت رسيدم. رفتم داخل و غش کردم. بچه ها آب اوردن و حالم کم کم جا اومد. اکبر می گفت نخست وزير هلند رو ديدی جوگير شدی و از اين حرفا. عصر شد و تعطيل شدم و به اميد آسانی هايی که در پس سختی ها هست تا خونه باد خوردم و کيف کردم و از ماشين ها سبقت گرفتم. دلم ميخواست اون وانت صبح رو پيدا کنم بهش کمک کنم زودتر برسه!!!
چند هفته گذشت و فرصت نشد با اون گروه رکاب بزنم. تا اينکه اعلام برنامه کردن از پل سيدخندان به سمت گردنه قوچک. ما هم باز دوچرخه را سوار بر ماشين به مبدا برنامه برديم و اين دفعه بيشتر فيگور حرفهای گرفته بوديم. حرکت کرديم، وارد پاسداران که شديم سختی ها دوباره به سراغم اومد. با هر زوری بود خودم رو به چهارراه پاسداران رسوندم. شبيه آدمهايی بودم که به دنبال سراب در بيايان حرکت می کنن. نگاهم به گروه بود و من به چشم خويش می ديدم که آن ها میروند...
هيچکس پشت سرش رو يک بار هم نگاه نکرد، حتی کسی به الهام نگفت که همسرت جا مونده، يک قطره آب هم به ما ندادن حتی! بعد چند دقيقه ديدم از دور سواری میآيد، الهام بود سوار بر نارنجی. گفتم نمیتونم ادامه بدم و بنده خدا خورد تو حالش، اون چون باشگاه میرفت طبيعتا از من قویتر بود. خلاصه با سرخوردگی شديد و عذاب وجدان ناشی از اينکه الهام بخاطر من به برنامه نرسيده باد خورديم و سرپايينی اومديم و باز داستان عُصر و يُسر...
میدونستم همه مثل من جسور نيستن و ممکنه اين شکست باعث بشه دلزده بشن و ديگه هيچ وقت هوس دوچرخهسواری نکنن. اينجا بود که با خودم يه عهد بزرگ بستم: عهد کردم گروهی بسازم که هيچکس تو اون گروه جا نمونه و به خونهش برنگرده...
و دامون متولد شد...