سعيد قاسمی
سعيد قاسمی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

دوچرخه چجوری زندگی ما رو عوض کرد؟! (قسمت اول: نون خامه ای و کلاه)

بيتل، اولين دوچرخه‌ی حرفه‌ای که سال 88 خريدمش 220 تومن و سال 97 فروختمش 750 تومن :)))))
بيتل، اولين دوچرخه‌ی حرفه‌ای که سال 88 خريدمش 220 تومن و سال 97 فروختمش 750 تومن :)))))


هرچی تلاش می‌کنم تا يادم بياد جمعه‌های قبل از دامون چجوری گذشت يادم نمياد! اما الان تک‌تک جمعه‌های اين يک سال و نيم تو وجودم حک شده.

قصه از اينجا شروع شد که نوروز 97 از مسافرت‌های نوروزی زود برگشتيم! عصر دهم فروردين بود و حوصلمون شديدا سر رفته بود. به الهام (همسرم) گفتم بيا بريم دوچرخه‌سواری. اونم گفت دوچرخه‌ها که پنچره. گفتم ايرادی نداره و رفتيم انباری و از اون پشت دو تا دوچرخه‌هامون رو اورديم. دو تا دوچرخه‌ی بدون باد و خاکی! باد زديم و به سمت قلمستون راه افتاديم. توی راه فهميدم يه چيزی از دوچرخه‌م خراب شده و تو قلمستون به اولين تعميرگاه که رسيديم داديم تعمير کنه! می‌گفت شارژمانت شکسته که بعداً فهميدم اسمش شانژمان هست. خلاصه لاستيک نو خريديم و سبد و چراغ و بوق و راهنما و هرچی لازم بود...

راه افتاديم و رفتيم منيريه تا ببينيم لباس مناسب چی پيدا ميشه! چيز خاصی يافت نشد و بالای ميدون منيريه از شدت ضعف بابت اين رکابزنی (که اون موقع واسه ما خيلی بود) رفتيم يه قنادی! الهام رفت داخل نون خامه‌ای بخره و من بيرون کنار بيتل و نارنجی (دوچرخه‌هامون) ايستاده بودم که يه آقای دوچرخه سوار خفن با يه دوچرخه‌ی خوشگل خوشرنگ و لباسای باحال و کلاه و عينک مخصوص اومد کنار ما. سلام کرد و گفت دوچرخه‌سوار هستيد؟ گفتم آره بابا چه جورشم!!! گفت پس بيايد برنامه‌ی گروه ما رو شرکت کنيد. منم گفتم چشم ميايم. شماره‌م رو گرفت و گفت البته برای شرکت در برنامه‌های ما کلاه دوچرخه‌سواری اجباريه! و مرا به فکر فرو برد. نون خامه‌ای‌ها رو خورديم و دوباره رفتيم قلمستون، کلاه‌های قرمز و آبی خريديم و به خونه برگشتيم.

و فردای اون روز، يه روز جديد بود که ديگه شبيه روزهای قبل نبود...

رکاب سفیددوچرخه سواریدامونیهاسبک زندگی
بی سرزمين تر از باد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید