روزهای نوشتن از فوتبال نیست. دلم نمیخواست هیچ چیز بنویسم؛ راستش را بخواهید شاید اصلا سالهای نوشتن از فوتبال هم نیست. فوتبال را میخواهیم چه کار وسط این همه رنج و خشم و درد و زخم؟
اما گاهی جرقهای در ذهن شکل میگیرد، رجی در رشتهی افکار زده میشود که مجبورت میکند بنشینی و هجوم کلمات را روی کاغذ بیاوری. قهرمانی آرژانتین، قهرمانی لئو مِسی، یکی از این جرقههای شگرفِ ذهنی بود. برای ساعتی توانستم کنده شوم از جغرافیا و اندوههای ژئوپلیتکی که زیر پوستمان دویده و خودم را جای دیوانهای از بوینوسآیرس بگذارم؛ بالا بپرم، حرص بخورم، در شوق غرقه شوم و در انتها احساس غرور کنم. دست آخر هم برگردم روی زمین. همان زمین همیشگی. همان زمینِ گرانی، ظلم، ریا و به قول دیگو «پر از کثافت».
یادم است که یکی از آقایان متفکر گفته بود «فوتبال اوپیوم تودههاست» و تقریبا با حرفش موافقم. حالا طوری هم نمیشود که ما تودههای ماتمزدهی خموده زیر الطاف زندگی، گاهی، ولا به لطف اوپیومی به نام فوتبال سرخوشی را مزمزه کنیم و شور را به جان بریزیم. زندگی تهش همین است، تجمیعی از اندوهها و شورهایی که تجربه کردهای و حتی همان را هم روی سنگ قبرت نمینویسند.
وقتی آرژانتینیها جام را میگرفتند و بعد آن را میچرخاندند، ملتمسانه چشمم میگشت تا نمادی، عکسی، پیرهنی از دیگو پیدا کند. انگار که درونم صدایی میگفت «یادش کنید لعنتیها، جاش رو خالی کنید.» اما گویی جای دیگو خالی نبود. فراموشی انگار نه به شکلی ناخودآگاه، که کاملا خودخواسته به شکل ابزاری استفاده شد و کار هم کرد. آرژانتین، اولین جامجهانی «پس» از دیگو را قهرمان شد. این از عجیبترین، بیرحمانهترین و متناقضترین مفاهیمی است که میتوان در فوتبال یافت.
در حقیقت افرادی مثل مارادونا بودند که همیشه مجذوب فوتبالم کردهاند. کسانی که میخواهند نشان دهند فوتبال همین توپ و زمین و ۲۲ بازیکن نیست. چیزی پشت همهی اجزای این نمایش است. حتی با اینکه پس از قهرمانی جامجهانی ۱۹۸۶ دیگو در مصاحبهای گفت «ما نمیتوانیم قیمت نان را پایین بیاوریم، متاسفم.» هم نظرم تغییر نکرد. او برای چیزی فراتر از فوتبال میجنگید؛ برای زندگی.
این اصلیترین خصیصهای بود که هرگز در مِسی ندیدم؛ با اینکه امروز میتوانم سر تعظیم را به بزرگی مسکوت لئو فرود آورم و اقرار کنم که بهترین بازیکن تاریخ است، همچنان او یک دیگو مارادونا نیست. مسی همیشه با فوتبال جنگیده، در نهایت هم علیه فوتبال پیروز شد. دیگو همیشه با زندگی جنگید و در نهایت هم علیه آن باخت؛ بد جوری هم باخت. دلم میخواهد به قصهی نئورئال و تاریک دیگو دل ببندم تا قصهی پریان مسی.
ما، وسط دنیایِ واقعیِ ترک خوردهی امروز، بین رد خون و خاک و اشک و رنگینکمان، زیر سنگِ سیزیفی به نام اقتصاد، مارادونا را لازم داریم؛ نه مسیای که با عبای اسلامِ رحمانی در وسط جامجهانیای که به سبک اهرام ثلاثه برپا شده، جام را بالا میبرد.
جرقهی واقعی در گذشته افتاده و امروز من بارقهی بیجانی از نورش را میبینم. بر میگردم به نظرم ابتداییام، این فوتبال، دیگر نه علیه دشمن است و نه علیه زندگی، فقط علیه فوتبال است و این یعنی یک ورزش صرف. این فوتبال برای ذهن و روحِ معتاد من، اوپیومی ناکارآمد است که فقط یکی دو ساعتی نشئگی دارد. بیدار شو دیگو، کشور فقیرت غرق نور و شادی و پایکوبی است، قیمت نان پایین نیامده و فوتبال عزیزت زیر عبای زردوزِ خونین شیخ از نفس افتاده است.
بیدار شو دیگو.