باختن. همهی عمر از این واژهی رنجآور فراری بودهام و خیلی دیر فهمیدم حداقل نصف زندگی را باختهایمان تشکیل میدهد. حالا مدتی است زیاد به باختهای اخیرم فکر میکنم و اینکه یادم رفته چطور بازندهی خوبی باشم. بازندهی خوب، در فارسی به دو چیز تفسیر میشود؛ اول کسانی که اینقدر باختهاند که در آن خوب شدهاند، دوم کسانی که خوبند، تلاش میکنند، ولی میبازند، خوب میبازند.
حقیقت ماجرا، حداقل برای من، هیچ کدام از این دو مورد نیست. بازندهی خوب چیز دیگری است.
زمانی که گیم بازی میکردم -دوستان گواه کاملی به شما خواهند داد- باخت روانیام میکرد. آمار کیبوردها و ماوسهایی که به خاطر باخت کوبیده و از بین بردهام از دستم خارج است. شاید کسانی که امروز مرا میشناسند حتی قصهی این رفتارها را باور نکنند، اما واقعیت این است که بازندهی خوبی نبودم.
این موضوع کی برایم بیشتر روشن شد؟ زمانی که در بازیها آنلاین و علیه مزخرفبافیهای ناتمام من، شاید نزدیک به ۱۵ سال پیش، دوستی انگلیسی صدایم کرد "sore loser". معنی لغویاش میشود «بازندهی زخمی» و معنی مفهومیاش میشود کسی که پس از باخت کنترل را از دست میدهد و مثل آدم، مثل یک مسابقه دهندهی حرفهای، شکست را قبول نمیکند و غر میزند و بهانه میآورد.
خوب که فکر میکنم شاید حتی امروز هم در بازیها، کمی، بازندهی مزخرفی باشم. هنوز هم درد شکست بیش از اندازه آزارم میدهد و باعث میشود کنترل را از دست بدهم. حالا در بهار ۱۴۰۲ این حس را داشتم که باختم و این موضوع عصبانیام میکرد.
در نقطهای فهمیدم مسئلهی بازندهی خوب بودن، عادی شدنِ باخت نیست؛ برای سالهای زیادی هم سعی کردم بازندهی خوبی باشم، به جلو نگاه کنم، امیدوارم باشم به حرکتِ بعدی، شانس بعدی و یا مسابقهی بعدی. اما سختی این ماجرا اینجاست که گویی این «کنترل نفس» علیه ذات آدمی است، انگار ذات که خودش نفسی آنتروپیوار دارد، نمیخواهد بازندهی خوبی باشد؛ مودب، منطقی. احساس همیشه مثل سونامیای زیر دریای آرامش ما آماده است تا بالا بزند و همه چیز را با خودش ببرد.
همین باعث شد تا برای ورزشکاران حرفهای احترام بیشتری نسبت به قبل قائل شوم. آنها چون شکل فیزیکی برد و باخت را در زندگی روزمره میبینند و باید با آن کنار بیایند، بهتر از بقیه مکانیزمی برایش پیدا میکنند. مثلا راجر فدرر همیشه به عنوان یک بازندهی خوب برایم قابل تحسین بود. همیشه مودب، سربلند و خیره به قدم بعدی.
حالا این بازندهی خوب اصلا چیست؟
برای خودم ابعاد متفاوتی از آن را ترسیم کردهام که اینجا به اشتراک میگذارم. بازندهی خوب، نه خوب میبازد، نه به باخت عادت کرده است؛ بازندهی خوب تفاوت اصلیاش، در بازخورد، نگرش و رفتارش پس از باخت است. واقعیت این است که همیشه در تمام زندگی شانس باختن ما وجود دارد. تیمها، شرکتها، باشگاهها، کمپانیها نه تنها میبازند، که متلاشی میشوند و باز ممکن است جایی دیگر، به شکلی دیگر رشد کنند و بالا بیایند.
به نظرم بازندهی خوب، سه مرحله را باید رد کند:
۱. اقرار ۲. تفسیر ۳. اجرا
در مرحلهی اول باید اقرار کرد که شکست خوردهایم. باختهایم. این موضوع حتی در کلام هم آسان نیست؛ آن هم در کشوری که از آخرین باری که کسی در تلویزیون رسمیاش اقرار به اشتباه کرد، نزدیک ۵۰ سال میگذرد. ما در فرهنگ ملیمان باور داریم که اشتباه را باید لاپوشانی کرد و شکست معمولا حاصل یک یا چند اشتباه است. در اینطور مواقع سراغ محیط میرویم: وضعیت خراب است، کشور نابسامان است، کسی فلان کار را نکرد، اگر فلانی آن کار را کرده بود… عجیب اینجاست که این مسیر پر کش و طولانیِ توجیه در ذات از اقرار فرسایشیتر و خستهکنندهتر است. مانند دندان خرابی که میدانیم باید آن را بکشیم ولی با مُسکن و آنتیبیوتیک درد «متوسط» آن را برای مدتها با خود حمل میکنیم تا با وحشتِ کشیدن دندان که دردی است سه روزه مواجه نشویم. اینجا شاید بتوان گفت که ترس از مواجهه با حقیقت، حتی حقیقتی به سادگیِ خرابیِ یک دندان، ما ار از انجام کار درست باز میدارد. و اگر دردِ فیزیکیِ یک دندان لعنتی را تحمل میکنیم که جلوی حقیقت سرخم نکنیم، پس در زندگی رفتاری و غیر فیزیکی خود چگونه مواجهه با حقیقت را عقب میاندازیم؟
از طرف دیگر، گاهی در زندگی، میدانیم که باختهایم اما باور نداریم مسابقه تمام شده، دست و پا میزنیم، تلاش میکنیم و انرژی میگذاریم تا نتیجهی مسابقهای تمام شده را برگردانیم؛ این غفلت محض است. غفلت از اینکه زندگی مثل یک مسابقهی فوتبال است که هر باخت، فقط یکی از سی و چند بازی لیگ است و هر لیگ یکی از بیست و چند لیگی که میتوانیم در آن شرکت کنیم. یا میتوان حتی به آن جملهی معروف اشاره کرد که «شاید نبرد را باخته باشیم، اما جنگ را هنوز نباختیم.»
و زندگی همین است؛ نبردهای پشت هم، نبردهای سخت، طاقتفرسا و گاهی پرتنش که باید یکی یکی پشت سربگذاریم تا شاید جنگ اصلی را پیروز شویم. در فلسفه «از دست دادن» (loss) به عنوان سختترین مشکل بشر مطرح میشود. به نظرم از نزدیکترین مفاهیم به از دست دادن، باختن (lose) است. احتمالا گاهی ما در ناخودآگاه این دو را با هم اشتباه میگیریم، و یا حتی فراتر از آن، باختن را «از دست دادنِ یک فرصت» میبینیم. این نگرش خیلی هم غلط نیست، اما معمولا در پسِ «باختنها»، برخلاف «از دست دادنها»، شانس دیگری موجود است. برای اینکه درد باخت را حتی کمتر کنیم و بهتر بتوانیم به مرحلهی بعد برویم، صحبتی از فیلسوف یهودی که در تدتاک سال ۲۰۱۹ مطرح کرد را مثال میزنم.
دَن کوهن دربارهی «پیروزی در مباحثهها» صحبت میکند. او توضیح میدهد که ذاتِ مباحثه بر افزایش دانایی است ولی انسان عادت دارد که صرفا برای پیروزی وارد مباحثه شود. حال اگر بتوان به اصلِ فلسفی ماجرا پایبند ماند، کسی که در مجادله پیروز میشود فقط به «اثبات دانایی» خود میرسد و کسی که شکست میخورد در اصل یک دانش جدید به دست میآورد. اگر از زاویهی کوهن به ماجرا نگاه کنیم، به زبان خودش، «پیروزی در مباحثه یک شکست و شکست در آن یک پیروزی است»؛ چون کسی واقعا برنده است که چیزی یاد بگیرد.
میدانم شاید این توصیف بیش از حد سانتیمانتال و یا ایدهآلگرایانه باشد، ولی باور کنید که بهترین راه همین است. اینکه مدام این موضوع را به یاد داشته باشیم که در این باخت، چیزی برای آموزش وجود دارد. نقطه ضعفی که ندیدهای، چیزی که از قلم افتاده، اشتباهی که شاید در زمان وقوع قرار نبوده اشتباه باشد.
اگر به باخت اقرار کردیم، دست حریف را با رنجی وصفناشدنی فشردیم، اجازه ندادیم که دنیا ببیند «ناامید» شدهایم و باور کردیم که در این باخت چیزی برای یادگیری وجود دارد، به مرحلهی تفسیر میرسیم. تفسیر خودش چند بخش دارد که به نظرم برای هر آدمی متفاوت است. اینکه چطور به مسئله نگاه میکنیم و آن را جویده و کمکم تعمق میکنیم، بیشتر حول ترجیحات فردی شکل میگیرد. اما مسئلهی واضح پیدا کردن نقاطِ ترکی است که در مسیرِ رفته وجود داشتهاند.
ماجرا هم فقط پیدا کردن یک قدم اشتباه نیست، پیدا کردن ذهنیتی است که به آن قدم اشتباه منتهی شده است. اینجا از آن نقاطی است که باز هم میتوان به عقب بازگشت و در سیکل اشتباه و خودخوری افتاد. کشوری که در آن زندگی میکنیم و البته زندگی امروزهی بشر تاثیر زیادی در شکستهای ما دارد. نه میخواهم که آن را تطهیر کنم و نه مانند روانشناسان زرد بگویم که باید «افکار منفی را از خود دور کرد». اما سوال اصلی اینجاست که چه میتوان کرد؟ آیا ما راهحلی غیر از تغییر آنچه که «میتوانیم» داریم؟ و آنچه که میتوانیم تغییر دهیم، غیر از خودمان (و البته گاهی تغییر محیط مثل مهاجرت) است؟
پس بنگریم، زوایای مختلف را ببینیم و پیدا کنیم که ترک اصلی از کجا شروع شده است. باید چیزی برای یادگیری در این میان وجود داشته باشد؛ کلید پیدا شدنش هم همین است.
در همین مسیر «تفسیر» میتوان غصه خورد، اندوه داشت، دورهای را به تفکر و بررسی گذراند و دوباره از اول شروع کرد. گاهی ضربهی تفسیر هم کم نیست و متوجه میشویم که این مسیر را بارها رفتهایم. اینجا دورهی بازیابی سختتر و طولانیتر هم میتواند بشود. آدمی به جان خودش میافتد و تواناییها و باور و ذات خود را زیر سوال میبرد. دیوارها نزدیک میشوند و همه چیز خفهکننده. به نظرم طبیعی است، بخشی از یک روند است؛ اما باید چشم همیشه روی راه خروج باشد، به قول اجانب Eyes on the prize. بیل شنکلی بزرگ، مربی افسانهای لیورپول، وقتی میباخت یا تصمیم بزرگی داشت که باید به آن فکر میکرد، سیم را برمیداشت و به جان فر خانه میافتاد. فر کثیف را آنقدر میسابید تا ذهنش خالی شود، رها شود و به تفسیری که میخواست برسد.
فکر میکنم در این دوره است که آدم یاد میگیرد با اصل واقعیتِ خود و زندگی خود کمتر بجنگد. اگر ارث نداری، اگر مسیر خوبی در زندگی نداشتهای، اگر شکل و فرمی از امتیازی که دیگران دارند را تو نداری، بهتر است اول نبودش را قبول کنی. این شروع بهبود است، شروع اینکه «حالا که اینجام، چطور به جایی که میخواهم برسم». در روابط انسانی هم وضعیت همینطور است. ما در یک خردهفرهنگ عجیب و غریبِ لیلی و مجنونی باور داریم عشق باید در یک نگاه اتفاق بیفتد و مابعد آن یا رنج باشد یا لذت.
هیچ کس به ما نمیگوید که عشق در اصل آن «مابعد» است. یک مسیر، یک دورهی بلند مدت که در تمام لحظات و روزها و سالهایش خود نیاز به اقرار، تفسیر و اجرا دارد. پس از آن علاقهی اولیه، پس از آن «اولین نگاه». ما خیلی راحت هورمونهای زودگذر آدمیزاد را با فرآیندهای انسانی و بینانسانی او اشتباه میگیریم. خیلی راحت شروع را «پایان و تصاحب» فرض میکنیم و مسابقه را قبل از شروع، برنده میدانیم. همین تبدیل میشود به نقطهی ضعف و آن ترکی که باعث شکست خواهد شد.
متدهای زیادی برای این بخش وجود دارد، من از یک چک لیست ساده استفاده میکنم؛ کارهایی که باید انجام میدادم/بدم و کارهایی که نباید انجام میدادم/بدهم. این لیست باید همراه من بماند، مثل یک ابزار سنجش در مسیر آینده نیازش دارم.
پس بررسی کنیم، تفسیر کنیم، این دنیای علت و معلول است.
اجرا در ظاهر ساده است. خب «حالا که فهمیدم اینطور است، پس از این به بعد آنطور میشوم». اتفاقا اینجا خودش اصلیترین چالش ماجراست. راحت بگویم در ابتدا دو مرحلهی «اقرار» و «تفسیر» را شاید راحت برویم، اما در مرحلهی اجرا قطعا کم میآوریم. چون هر چند که حالا میدانیم مسیر بهتر کدام است، کدام کار اشتباه است، لزوما قادر به انجام آن نیستیم. اینجا آن لیست به درد میخورد، لیستی که در بیزینسها شاید به شکل Goal یا OKR یا هر فرم دیگری ارائه شود و در زندگی فردی فقط یک چکلیست است. یک جدول از مسیری که میخواهی بروی.
من برای خودم روزی از هفته را در نظر میگیرم تا آن را چک کنم، ببینم چقدر در هفتهی گذشته به لیستم پابند بودهام و یا از آن عبور کردهام. راستش را بخواهید وقتی زندگی رو به روال نیست و فشار زیاد میشود، این روزهای هفته را هم فراموش میکنم. شکست میخورم و بعد در تفسیر این نقطه را میابم؛ نباید روزهای بررسی را فراموش میکردی.
امروز باور دارم این اصلیترین نقص فرهنگی ما در شرق است؛ به بهبود به عنوان یک وضعیت نگاه میکنیم، یک دکمه که اگر بزنی همه چیز درست میشود. ما همه به شکلی جمعی دنبال معجزه هستیم و معجزه قرار است غیر منطقی باشد، پس یکدفعه و خلاف اصول فیزیکی و انسانی اتفاق میافتد. خب بگذارید راستش را بگویم، معجزهای وجود ندارد. معجزه همان هر هفته یک روز صبح است که لیست خود را نگاه میکنید و به دردِ باخت میاندیشید. همان تدریج در بهبود. همان آجر روی آجر، بند روی بند. آدمیزاد همه چیز را به تدریج و در روندهای کُند به دست آورده و حالا در زندگی مدرن و سریع، فراموش کرده که سرعت همه چیز قرار نیست به اندازهی موبایل در دستش باشد.
باختن درد دارد و ما اگر تبدیل به یک بازندهی خوب نشویم، به خوب باختن عادت خواهیم کرد.