ویرگول
ورودثبت نام
Taha Safari | طاها صفری
Taha Safari | طاها صفری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یکوطنی در ژانویه‌های میرزا

خیابان گیشا را با همسرم گز می‌کنیم، زیر نگاه شوق‌زده‌ی خانم‌های بدون حجاب اجباری و البته زیر سگرمه‌های درهم رفته‌ی بعضی از محجبه‌ها. از پشت شاخه‌های بیدمشک و سوسن و شعمدانی‌های آب زده، مردمی اندوه‌اندود، کنار هم ایستاده‌اند و برای هم «مزه»ای از زندگی فراهم می‌کنند. تی‌شرت می‌فروشند ۱۰۰ هزار تومان؛ می‌دانید یعنی چقدر؟ یعنی اندازه‌ی یک بسته کیسه‌ی زباله.

عاشق این فضای در هم تنیده و گرمِ گیشا در شب عید هستم. تهران از این فضاهای «یادآور» زندگی واقعی کم ندارد؛ شب سال نوی میلادی خیابان میرزای شیرازی همین درخشش را دارد، شب‌ عید‌های تجریش هم همینطور. من ذاتا آدم جمع‌گریزی هستم، اما این جمعیت را مثل هوایی کوهستانی استنشاق می‌کنم. به مردم که نگاه کنی هم این تاثیر را می‌بینی، اینکه «آمده‌ام تا زندگی کنم». گران است؟ می‌دانم. جنسش خوب نیست؟ می‌دانم. بعد از عید بدتر می‌شود؟ می‌دانم.


این یک جشن است، جشنی در سوگ زندگی، در امیدِ نادیده‌های آینده. همه خوب می‌دانیم چه چیزهایی را از دست داده‌ایم، هر نسلی از مردم این سرزمین بخش قابل توجهی از زندگی، هویت و فردیت خود را بهای زندگی در این پهنه کرده است، حتی اگر از آن بی‌خبر باشد. اما این جشن‌ها، این لحظاتِ سرخوشی لذت و امید، انگار مکانیزمِ دفاعی ملتی است که می‌گوید ما می‌توانیم، ما می‌خواهیم پشت کنیم به هر مسلک و سیاست و حزبی که آن بیرون دستش را به گلویمان می‌فشارد...

بگذارید اینطور تعریف کنم؛ ملت مثل زنی است که همیشه زیر فشارِ اختناقِ خفگی توسط فرد دیگری است. متخاصم دست‌های بلند و قدرتمندش را دور این گردن می‌فشارد و فشارش را بیشتر می‌کند، هر کسی به متاخصم حرفی بزند، او فقط فشار را بیشتر می‌کند و انگار این تنها فعل تعریف شده در وجودش است. اما معجزه این است که ملت، ملت ایران، نمی‌میرد. خفه می‌شود، ولی نمی‌میرد. چرا؟

چون در لحظاتی مثل شب عید در گیشا و تجریش، مثل سال نوی میلادی در میرزا، مثل سیزده به در در آن طبیعت بخت برگشته، مثل شب یلدا و باقی روزهای انگشت‌شمارِ وجدآورش، این شیرزن به خلسه می‌رود و برای لحظاتی، ساعاتی و گاهی روزهایی زندگی می‌کند. می‌چشد طعمِ شیرین سمنوی عید و عطر شمعدانی‌های گلدان خاکی و منظره‌ی مردمی که جمع شده‌اند تا بیش از همه چیز، به هم «زندگی» بفروشند.

به دستفروشی که پشت پژو ۴۰۵ زهوار در رفته‌اش شاخه بیدمشک و گلدان گذاشته نگاه می‌کنم. اشاره به همسرم می‌کند و با لهجه‌ی ترکی می‌گوید «گل نمی‌خری برای خانم؟»

لبخندی می‌زنم و قیمت می‌پرسم. نگاهش، نگاه هیچ‌کس در این شب، مثل بقیه‌ی شب‌ها پر از عجز و درماندگی نیست. مهم نیست چقدر پر مشکل و سخت زنده باشیم، حالا، اینجا، وسط تهران، همه با همیم. میوه فروش کُرد محل امروز عیدی نمی‌گرفت. می‌گفت «در من نیست که از هموطن کم کنم». گفتم به خدا که ما زیاد هم می‌شویم، مفتخریم به عیدی دادن به تو. گل‌فروش ترک بعد از کارت کشیدن، گفت بیا، ۲۰ هم تخفیف دادم. پیش خود فکر کردم در او نیست که از هموطن کم کند. ما یکوطنیم.

این یکوطنی‌ها، این شبِ عید‌ها در گیشا و تجریش، ژانویه‌های میرزا و... محل بیعت مردم با خود است. انگار جمع می‌شوند، با هم می‌خندند، از هم با دست و دل ‌بازی خرید می‌کنند، بی‌برنامه و یکهو وسط خیابان می‌رقصند و قر می‌دهند که یادشان باشد زندگی این شکلی است. این چیزی است که ما هستیم، چیزی است که باید باشیم. انگار تصویری می‌سازند از آنچه باید بشوند، آنچه درست است، آنچه واقعا هستند.

شاید هم این یک رژه است. رژه‌ای که خوب می‌دانیم چقدر برای تخریبش هزینه و کار شده است. چقدر برای فراموشی‌اش زحمت کشیده شده؛ و در نهایت چقدر راحت و بی‌برنامه و بدون هزینه، با دیدن اولین جوانه از شاخه‌های سرما‌زده‌ی یک درخت وسط بلوار کشاورز، همه‌ چیز شروع می‌شود و ما خیزشی برمی‌داریم به اصلِ خویش.

شاید این تاثیر پیری است؛ ولی امروز باور دارم که نه، ملت در یکوطنی‌های خود، تمرین می‌کند که از اصل نیفتد و نمی‌افتد. ژانویه‌های میرزا قرار نیست که «از هموطن کم بکند».


سال نو مبارک
پ.ن: می‌دانم متن متوسطی است، وقت کم بود، بگذرید از ما.
پ.ن۲: قصه‌ای به نام «ژانویه‌های میرزا» بعدا می‌نویسم، اسم را بلند نکنید.

عیدنوروزگیشاوطن
نویسنده و مترجم سابق، مدیر محصول فعلی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید