در بین همهی کسانی که میشناسم، بهترینهایشان همیشه خسته هستند. این خستگی، عمقی دارد بیشتر از کشیدگی یا پیری عضلات، کمکاری ماهیچهها و یا حتی خستگی روحی. این خستگی حاصل بار است. اما جنسِ بارش هم فرق میکند. این بار از آگاهی وزن میگیرد، از مطالعه. و نمیخواهم تقدیس کتاب و کتابخوانی کنم و کلیشهاش را وسط متن ذبح؛ از آگاهیای حرف میزنم که حتی ممکن است از تجربهی زیاد به دست بیاید. از آنهایی که پیرمردهای مو بلندِ ریش سفید قصهها، هر بار کاری گیر میکند، ورقی از آن را رو میکنند.
اتفاقا بین آدمهایی که کتاب زیاد میخوانند هم کم عوضی و بیسواد ندیدهام. اینکه خودم بین این دسته قرار خواهم گرفت یا نه را باید سپرد به همصحبتها بختبرگشتهام، اما واقعا یکی از سوالات همیشگی زندگیام این بوده که چطور ممکن است کسی کتاب زیاد بخواند و همچنان همان آدمِ سابق، بدون پیشرفت، بدون «بینش» بماند. اصلا آن خستگیای که بحثش بود، محصول بینش است. بگذارید یک توضیح بیربط بدهم و خودتان در ذهن مبارک رگههای ربط را پیدا کنید؛ در بحث دادهها در علم کامپیوتر و البته دنیای کسب و کار، داده دارایی ارزان، راحت، و نسبتا کمارزشی است. اشتباه نکنید؛ منظورم این نیست که جمع کردن داده کمارزش است، اما اصل داده به صورت یک «کل» ارزشی ندارد. مهندسین و دیتاساینتیستها مینشینند و دادهها را میکاوند؛ واقعا میکاوند. برای مثال ساعت ورود و خروج هر کس به محل کار ارزشی ندارد، اما اگر همه را کنار هم بیاوری، روی نمودار و درون فرمولهای دانش امار بیاندازی، احتمالا به دادهای از رفتارِ نیروی کار در یک منطقه، شهر یا کشور بر میخوری. حتی شاید این رفتار را بتوان بین صنایع مختلف طبقه بندی کرد. و در نهایت این داده که حالا تبدیل به یک دانش شده است را جایی به کار گرفت و آن را در عمل به اجرا گذاشت؛ مثلا ایجاد قانون حضور شناور در محل کار.
حالا دانش هم به خودی خود خرد نیست؛ دانش را که کنار هم جمع کردی، دسته کردی، هَرَس کردی و خوب زیر و بمش را بیرون کشیدی، به یک خرد میرسی. دانش یعنی برای کشاورز آب لازم و است و برای آب، سد؛ خرد یعنی اینکه بتوانی خرابیهای ایجاد یک سد را در مقابل کشاورزی قیاس کنی و نتیجهای فراتر از یک حرکت فوری بگیری.
خلاصه، تهش اینکه خرد، حداقل به دید امروزی و ناقص حقیر، توانایی دیدنِ ابعاد مختلف و منفی و مثبت یک چیز است. خرد طرحوارهها را هم پیدا میکند؛ دورهای باطلی که به شکلی فردی، درونی یا برونی، و به شکلی جمعی آنها را رقم میزنیم. برای همین خرد به ادراک این میرسد که برای هر کاری، هر مثبتی، هر عملی، یک هزینه وجود دارد. یک بدهی. و این بدهیها، بالاخره یک جایی، یک روزی و توسط یک بختبرگشتهی دیگری باید بازپرداخت شوند. اصلا همین است؛ همین عبارت را میگذارم تنگ خرد؛ خرد ادراک بدهیهاست.
حالا اگر کمی overthinker باشید، میدانید که وقتی بدهیای وجود دارد، چیزی در ته ذات، مثل نوری در قعر یک دالان سیاه، مدام یادآوری میکند که چیزی آنجا منتظر است. حتی اگر به سمتش حرکت نکنیم، حتی اگر نگاهش نکنیم، گویی چراغی در وجود ما روشن شده که تا رسیدن به روز موعود، بالاخره، گاه و بیگاه، به یادمان میآورد که باید بدهی لعنتی را پرداخت.
دروغ مصلحتیای که گفتم، کاری که عقب انداخت، دندانی که نادیده گرفتم؛ هر کدام موعد چکی دارند که نه تنها در پشت مغز همهمان تیک و تاک میکنند، که در دنیای واقعی هم منتظر نقد شدن هستند. کسی که خرد دارد به نظرم به این افیون گرفتار است که وقایع را در ابعاد بزرگتر هم ببیند. ببیند که یک نفر چه بدهیهایی برای خودش میسازد؛ یک محله، یک تیم فوتبال، یک شهر و حتی یک کشور. به نظرم بخش خوبی از خرد، دیدنِ بدهیهای دیگران است و این فرایند فرسایندهای است. شاید باورتان نشود که حتی این هم هدف مطلبم نیست؛ میخواهم لایهای فراتر بروم.
اگر ما به عنوان انسان خردمند میتوانیم چشمکهای بدهیهای خود را ببینیم، و اگر ما به عنوان انسان خردمندِ هوشمند میتوانیم بدهیهای دیگران را هم ببینیم، پس حتما نوعی هم وجود دارد که بدهیهای تاریخ را میبیند.

مثلا تصور میکنم پیرمرد خوش سیمای اهل مسکو که از اکتبر ۱۹۱۷ جان سالم به در برده بود، گوشهی میدان سرخ ایستاده و نطق لنین را گوش میکرد. سیگاری را دستپیچ کرده و زبانش را در سرمای شهر بیرون میداد و لبهی کاغذ را به آن میکشید. شاید این پیرمرد در خانهی قدیمی خود کتابخانهای بزرگ داشته و شاید سالها قبل، صبحها کنار جوانکی که چخوف یا بولگاکف باشد قهوهاش را مینوشیده. دلم میخواهد تصور کنم که پیرمرد وقتی پُک به سیگار میزده، غرق افکارش بوده و پشتههای بدهی لِنین را چرتکه میانداخته. مثلا انقلاب فرانسه را از بَر بوده و ته قصه را مثل همان چخوف میتوانسته بنویسد. اما محکومیت به صبر و تماشا بوده است و دیدن جزییات. چون راستش را بخواهید هیچ وقت نمیتوان جزییات را دید. شاید بتوان به کلیات و جهت کلی مسیر یک واقعه پی برد، ولی چه کسی از ذهنش حتی عبور میکند که مثلا عارف قزوینی بیاید و چنین بیتی بسراید؟
بلشویک است خضر راه نجات
بر محمد و آل محمد صلوات
پس پیرمرد نگاه کرده، سیگاری گیرانده و خطوط مشوش درون ذهنش را به هم وصل کرده و بیهوده کوشیده تا داده را به دانش و دانش را به خرد تبدیل کند؛ و خب خسته شده. این آن خستگی کهن است. به نظرم حتی ما از نبردهای شکست خورده و تلاشهای ابتر گذشتگان هم خسته میشویم. انگار ناخودآگاههای مشترکی پیدا میکنیم که در محور زمان گسترده شدهاند و متصل میشویم به آنها. برای همین شاید هنوز خستهی چالدرانیم و درماندهی حملهی محمود افغان. دلمان از ۲۸ مرداد پر است و دندانمان ساییدهی فکرِ صدام. شاید کشورهای صاحب تاریخ پر فراز و نشیبتر، خستگی عمیقتر و کهنتری را به خود میبینند.
حالا شاید بخواهید بدانید که چرا این روضه را خواندم و هدفم چیست؛ اول اینکه بدانید هدفی در کار نیست؛ من هم خستهام! فقط خواستم بگویم اگر این خستگی از خرد (که چیز خوب و با افادهای هم نیست) را روی دوش خود حس میکنید تنها نیستید. اصلا خود این خستگی کهن یک ابزار دستهبندی است، خستهها با هم بهتر ارتباط میگیرند. شاید ما نیز، امروز، ناخواسته در حال پرداخت بدهیهایی هستیم که هنوز چرتکهی آن را نیانداختهایم و خستگیاش را به نسلهای بعد منتقل خواهیم کرد. شاید یک نفر هم ایستاده و چرتکهی حماقتهای ما را میاندازد و خستگی کهنش را به دوش میکشد. هر چه هست، این خستگی کهن، سیاههی بدهیها آغشته به وطن، خانواده و انسانیت است که هر لحظه موعد یکی از پرداختهایش میرسد.
پیرمرد نقرهفام روس، که میدانست «بالاخره همه میمیرند و این اصلیترین قانونِ ناخودآگاههای مشترک است»، شاید زنده نماند تا مرگ لنین، فرار تروتسکی به آمریکای جنوبی، و بالا رفتن رفیق استالین را ببیند. قهرمان قصهی ما، اگر با بیت «بلشویک است خضر راه نجات...» جان به جانآفرین تسلیم نکرده باشد، لابد این یکی را دیده و همانجا ریق رحمت را سر کشیده:
ای لنین ای فرشتهی رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
حالا که این خستگی را میفهمیم، شاید فقط یک کار از دستمان بر بیاید: به جای فرار، مثل یک «ناخودآگاه مشترک» آن را شریک شویم. چرتکهی بدهیهایمان را -هر چند ناقص- بیاندازیم و بیشترش نکنیم؛ این سیاهه به حد کافی پر است. همهی امید به این است که جایی، در کافهای، پشت ترافیک یا باجهی بانکی، خستهی دیگری ببینیم و با اتصال آن ناخودآگاه مشترک جذب هم شده و از بدهیهایمان حرف بزنیم. به سیاهه بخندیم و منتظر فرشتهی رحمت بنشینیم!