همه چیز عجیب بود.
هنوز چیزی شروع نشده بود ولی خسته بنظر میرسید.شاید چون هزاران بار این مسیر را طی کرده بود،همه چیز برایش مثل روز روشن بود و این آگاهی،ممکن بود خستگیش را توجیح کند؟
امروز چند بار تمام این سال هارا مرور کرد.دهبار؟صدبار؟یاشایدم هزارمین بارش بود؟آنقدر مشغول بود که حوصله شمردنش را نداشته باشد.
باز با خودش تکرار کرد:اما من خستم.
بااین حال جای تعجب داشت که امیدش را ازدست نمیداد.حتی اگر در اوج بلاتکلیفی به سر میبرد.انگار قانون زندگیاش شده بود!!!
از دستش نمیداد حتی زمانی که میگفت دیگر امیدی نیست..!