آن روزها که پدر میگفت: «میخواهیم آب حوض را بکشیم. آب حوضی سه تومان میگیرد. تو همان سه تومان را میگیری بکشی؟» و من، بلافاصله لخت میشدم و سطل کهنهی پر از سوراخ را میگرفتم دستم و میپریدم توی حوض و آن آب را که رنگ سبز تیره داشت، میریختم توی باغچه یا آبرُوِ باریک کنار حوض، مراقب ماهیهای سرخ و خاکستری هم بودم و تَهاب را از اَلَک سیمی رد میکردم و ماهیهای مضطربِ معلّقزنِ جان بر کف را میگرفتم و میانداختم توی طشتِ آب روشن، و زندگیِ تندِ آمیخته به ناباوریشان را مینگریستم و گاه در تهِ حوض، در لابهلای لجنها، چیزی را مییافتم که مدّتها پیش گم کرده بودم.
ده دوازده سال بیشتر نداشتم هرگز گمان نمیکردم که این در طبیعت من باشد که هر شغلی را (اگر شرافتمندانهاش بدانم) بلافاصله بپذیرم و به این که از من بر میآید یا نمیآید اصلاً فکر نکنم؛ و گمان نمیکردم که نتوانم در هیچ شغلی آنقدر دوام بیاورم که لااقل یک بار یک درجه ترفیع بگیرم و لذّت اضافه حقوق و تعویض رتبه را حس کنم و مژدهی افزایش و «ترقّی» را به خانه ببرم و چون بوی آوازهای خوش و صدای گُل در خانه پخش کنم…
*******
این ها متن شروع کتاب هستند ، داستان کتاب همینقدر ساده و روان شروع میشه و آدمو جذب خودش میکنه و تا آخر کتاب این سادگی همراهتون هست.
بعضی از جمله های خوب این کتاب از نظر من :
*راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید: «نسخهات مرا خوب نکرد. پولم را پس بده!» یا «نسخهات حال مرا فقط کمی بهتر کرد. بنابراین نصف پولم را پس بده!» هیچ میدانید که اگر روزی چنین چیزی رسم بشود، بدون تردید همهی دکترها __ حتّی بیاستعدادترینشان __ به فکر معالجهی جدّی مریضهایشان میافتند؟ یعنی قضیّهی طب و معالجه به کلّی شکل دیگری پیدا میکند؟
*«حال» را میشود با درد گذراند؛ امّا تصوّر دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی «حال» ، انسان را از پا در میآورد
*شبی در سیاهچادر چوپان پیری بودم. از او خواستم که تمام زندگیاش را برایم حکایت کند. گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلاً زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
*ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.