حالِ سرد و تنِ منقبض و حالي كه بدان ببايد گريست و با تداومش بايد زيست، هرچقدر ناتمام ، با این زلال نرم باران اما، فراموش ات می شود. خزان، به روح بهاری ات اگر دست تطاول می زند، خیل گل های دامن خیالت که هنوز شکفته است! چشم محتسب اگر به محاسبه تعزیر است، دل سودایی که هروله در چمن و نغنغه با هزار می داند!
بی خیال!
بگذار حال خوش ولو بی قرار و کم دوام، بیاید و اثر یبوست چهره های عبوس، اندکی از سیمانی تن رنجور این روزهایت برود که به قول نجم الدین رازی در مرصاد العباد:
«شما خشک زاهدانِ صومعه نشین ِ حظایر ِ قدس! از گرم روان ِ خرابات ِ عشق، چه خبر دارید؟ سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟!».
?سهند ایرانمهر