سهند ایرانمهر
هر وقت خسته می شوم. هروقت بغضی آرام آرام از اعماق روحم به کرانه های گلویم می نشیند. کنار پنجره می ایستم. هوا را می بلعم انقدر که بادبان های بهانه ای که هنوز نمی شناسمش بر امواج ایستای این اقیانوسی که در من هست اما نمی شناسمش ، این کشتی بیقراری را ازاین کرانه دلتنگی دور کند. آدم ها به اینجا که می رسند دو چیز آرام شان میکند: آسمان و موسیقی. ترانه های هستند که انگاری روایت مسافرانی اند که پیشتر بر عرشه همین کشتی -که گفتم- نشسته اند و موها را به باد آشنایی سپرده اند که دوای درد همه کشتی نشستگان و کشتی شکستگان است. این همان باد شرطه ای است که حافظ می گوید شاید.
نواها می آغازند. آسمان هم. و این آغاز کندن و رفتن است. آغاز روایت کردن از غربتی که در تقویم ها اثری از آن نیست، آغاز تنها شدن، دردمند شدن، لال میان سهمی کلمات. کور میان تلالو همه چیزهای درخشان و دست نیافتنی. آسمان شلوغ می شود. ابرها می تازند بسان مغولان بخارا سوزی که در پهنه فیروزه هایی که نشان نیشابورت میدهند، مصمم و مستقر، می تازند. در آغاز مثل تکه ابرهایی که در خیال تو قالب می گیرند. حیوانی، درختی، چهره آشنایی و بعد احساست در این موسیقی می آمیزد. از کجا آمدنت، به کجا رفتنت ات، چه بودنت، چه شدنت همه اینها هرکدام به نحوی جلوه ای می فروشند و تحیری برمی انگیزانند.
هنوز در حیرت این پاره گوشت کشیده بر این چند پاره استخوانم که چگونه این همه سنگینی را با خود به این سو و آن سو می کشد. به انسان می اندیشی، به بزرگی دغدغه هایی که تمامی ندارند به عظمت احساس های ضدهمی که بر پرزهای تنش می لغزند گاه چون نشتر و گاه چون نسیم و دشواری این سخن که انسان باید انسان بماند و انسان باید آدمیت کند و احساس ها هم باید همچنان مستدام، همچنان مستمر، همچنان فزاینده چون بیشمار باران، بیشمار ستاره ، بر سرش فروریزند و آدم اما آدم بماند.
آدم ماندن. چقدر سخت است. چقدر کنار پنجره ایستادن، برعرشه کشتی بیقراری نشستن و مصاحبت با موسیقی سخت است. چقدر قالب دادن به خاطر درگذر، سخت است . چقدر هماغوشی با نواهایی چنین سخت است. انسان یعنی اینکه به جایی برسی که بگویی سخت است. بفهمی که سخت است. فریاد بزنی از انبوهی دشواری، نه در کنار پنجره که در درون خودت .انسان یعنی فریاد فروخورده ای که از درد ملموسی برخاسته و از عظمت ناشناس و مبهمی خفه شده و انسانِ اینچنین یعنی توالی احساس هایی که او را بسان رود، بسان حرکت ابرها، بسان گله های یال افشان و در حال هروله میان دو مرغزار، هر لحظه به شکلی و هر لحظه به شمایلی در می آورد اما با این همه پاره گوشتی می نماید که تنها کنار پنجره ایستاده است.
انسان، تلاقی موسیقی و خیال انگیزی احساسات درگذری است که او را در کنار پنجره «بودن» نگه داشته است. انسان این همه است. ایستادنی و بودنی که تلاطم درونش را فقط خودش می فهمد و این همه صدا، این همه موج که سر بر ساحل سنگی حیات می کوبد چنان ساکت و صامت است که تا هره پنجره نیز نمی رسد.