سهند ایرانمهر
سالگرد ورود آزادگان به وطن که میشه من فقط به محمود فکر میکنم. تابستونا که میرفتیم ده، بارها الاغ سوار و مشغول برگشت از باغستون یا خرمنکوبی دیده بودمش.
همیشه لبخند رو لباش بود و یه چال گونه زیبایی هم داشت که خیلی به چشم میاومد. من خیلی بچه بودم. هر وقت منو میدید دست تکون میداد و یه بار هم یه خوشه انگور :"میش پستان" داد دستم و یه چاقو میوهخوری دسته قرمز، از همونا که موقع پوستکندنِ میوه خم میشه اما روش نوشتن:
Stainless steel.
اون چاقو و اون نوشته شاید اصلا مهم نباشه اما تو خاطرات خیلی دور گاهی یه چیز لازمه که حداقل باورت بشه جزو خوابهات نبودن و بخشی از یه واقعیتن. محمود چند وقت بعد با دخترعمه مادرم ازدواج کرد و یه هفته بعد هم رفت جبهه و دیگه هیچ وقت برنگشت.
برنگشتن یه طرف و اخبار ضد و نقیض یه طرف. پسرش اما بدنیا اومد. بزرگتر که شد انگاری خود محمود بود. اون وقتی که پسر محمود ۹ سالش بود یه بار تابستون که رفته بودم ده دیدم گوشه حموم عمومی نشسته و تنها داره به کیسه حمومش سپیداب میماله و به تن نحیف و کودکانهاش میکشه. این صحنه خیلی ناراحتم کرد چون تصور میکردم اگه باباش با اون همه مهربونی و لبخند پیشش بود الان چه صحنهای رو میدیدم.
چند وقت پیش یه جایی یه عکس از محمود رو دیدم . قد و قامت آدمها انگار بستگی به سن و موقعیت ناظر داره. محمودِ ذهنِ من که در سنین کودکی نقشش جاودانه شده بود جوان بلند بالا و جاافتادهای بود. محمودِ نشسته بر تانکی که عکسشو در این سن و سال میدیدم اما انگار نوجوانی نحیف بود با صورت آفتاب خورده و عجیب خجالتی.
اون سالی که اسرا بر میگشتن، خانواده محمود دلشون خوش بود که یکی از کفتراش برگشته خونه و دوباره لونه کرده. آدمها موقع ناامیدی تو هرچیزی دنبال معنا میگردن. همه اسرا هم که اومدن باز از محمود خبری نشد.
چند سال پیش استخوانی رو آوردن و تحویل خانواده دادن اما بعد گفتن اشتباه شده و محمود نبوده. چند تا شایعه عجیب و غریب هم سر زبونا افتاد که جز زجر خانواده نتیجهای نداشت. یکی میگفت اشتباهی فلانجا دفنه، یکی میگفت دیده که کشته شده و پیکرش رو زمین مونده و یکی هم مدعی که بعید نیست بریده و جذب مجاهدین خلق شده!
دخترعمه مادرم تا آخر ازدواج نکرد و سهمش از زندگی شد همون یه هفته. مادر و پدر محمود، فوت کردن محمود اما هنوز مثل یک شبح فراموش شده در ده سرگردانه.
آخرین باری که رفتم ده، در کنار مرور خاطرات اون ده زمانیِ خُرم وپرهیاهوکه حالا یک برهوته، به راه مدفون در شنِ باغستون نگاهی انداختم. محمود پیاده بود، محو، بدون انگور میشپستان.
#جنگ #خاطره #آزادگان
telegram.me/sahandiranmehr