قسمت دوم: دوتا کوله پشتی برداشتم یکی رو تا جایی که میشد لباس چپوندم دلم میخواست ی مدت طولانی برم. یکیشم توش لپ تاپ، جامدادی، دفتر و چهار پنج تا کتاب گذاشتم. مت یوگا و قهوه جوشم برای خوشحال سازیِ خودم برداشتم.
بابام از وقتی بازنشسته شده رفته روستای پدریش واسه همین مقصدم معلوم بود. راه افتادم رفتم، از فردا صبحش زندگی روستاییِ خودمُ مزه مزه کردم.
صبح زود از خواب پا میشدم ی کم با خداجونم حرف میزدم (روزای اول غر میزدمو از دلتنگیام میگفتم). همیشه بابام زودتر از من خواب پا میشد و چایی رو به راه میکرد صبحونه شو میخورد و از خونه میزد بیرون. اصلا از این شرایط ناراضی نبودم دلم تنهایی میخواست. میرفتم حیاط دست و رومو با آب خنک میشستم. در و باز میکردم که مرغا برن بیرون واسه خودشون بچرخن. ی کم هرکولُ ناز میکردم (سگ قشنگ و خوشحال کننده ای که ی روز وقتی کوچولو بود از در اومد تو و تو خونهمون موندگار شد)، تخم مرغارو جمع میکردم و میرفتم توو ایوان واسه صبحونه. بعدش ریخت و پاشای بابامو جمع و جور میکردمو ظرفارو میشستم.
ی لیوان قهوه واسه خودم درست میکردم مینشستم توو ایوان و ی کم کتاب میخوندم. بعد با خیال راحت مت یوگامو پهن میکردم همونجا رو به درختای حیاط ی ساعتی با لذت یوگا میکردم صدای چهچه پرنده ها و دارکوب روی درختا با صدای رودخونه که از بیرون میومد میشد آهنگ مدیتیشنم.
اینمه کار کرده بودم تازه ساعت به زور شده بود ۸:۳۰! با ی عالمه حال خوب روز کاریمو شروع میکردم.
قصه تجربه زندگی من توو روستا ادامه داره...