دختر صحرا
دختر صحرا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

تجربه کوتاه زندگی کردن

قسمت اول: بعد از ی دوره طولانی چند ساله افسردگی و تلاش برای درمانش، دیگه برای خوب شدن ناامید شده بودم. حس میکردم هیچکس توو دنیا حرفمو نمیفهمه، خود خوری میکردم ۵ سال کلنجار رفتن با حال بد و افسردگی به نظرم خیلی طولانی میومد چیزی تا سی سالگیم نمونده بود و فکر اینکه اینهمه سال غصه خوردمو هیچکاری نکردم حالمو بدتر و بدتر میکرد.

شروع کردم با آدما در این مورد حرف زدم هرکدومشون ی چیزی میگفتن: "برو دنبال علاقه ت، ببین چیا دوست داری، ی هدف خوب برای خودت بذار، برو ی کار تمام وقت که سرت گرم شه، ورزش کن، ی کار جدید شروع کن، بیشتر مشاوره برو، داروهای روانپزشکتو عوض کن..."

شنیدن این حرفا اصلا فایده نداشت انقدر حال بدم طولانی شده بود که یادم نمیومد چی دوست دارم! یادم نمیومد چی خوشحالم میکنه! یادم نمیومد توو چی استعداد دارم! به نظرم دیر شده بود دیگه!هی با خودم میگفتم "داره سی سالم میشه و هیچکاری نکردم الانم نمیدونم چیکار باید کنم".

توو همین حال بد و ناامیدیم ی تصمیم عجیب گرفتم حداقل به نظر خودم خیلی عجیب میومد. تصمیم گرفتم ی مدت زندگی روستایی رو تجربه کنم.

برام شد مثل ی معجزه...

بیدار شدن با صدای قشنگ پرنده ها اول صبح، آسمون آبی با ابرای پنبه ای سفید بالا سرم، صدای باد لا به لای درختا، صدای رودخونه، کار کردن توو صحرا، خواب شیرین بعد از کلی کار، یوگا و... همه و همه کمکم کرد تا حال بدمو ذره ذره از خودم دور کنم.

این داستان ادامه داره...

روستاصحراافسردگیامیدزندگی روستایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید