نمایش جنایات و مکافات رضا ثروتی یک میزانسن عالی از جسم و ذهن و روان یک قاتلِ درگیر فرضیات خود بود. چیزی که داستایوفسکی سعی داشت در کلمات بگنجاند، رضا ثروتی تلاش کرد که توی چشمهایمان فرو کند!
بازی با نورها عالی بود و تغییراتِ به جا، معنادار و دقیقی داشت که گاه محدودیتهای تئاتر امروز ما را به خوبی دور میزد. (مثل پرتوی نور قرمز برای نشان دادن فضای فاحشهخانه.) صحنههایی که با وجود گذشت بیش از دو ساعت فراز و نشیب داستانی اصلا تکراری نبود.
دکوری خاص متشکل از سه طبقه و یک درخت در وسط آن که به سه قسمت شاخهها، ساقه و ریشه تقسیم شده بود. یک خانهی درختی که شاید از سه لایه از شخصیت یک انسان بهره گرفته بود. و من لایههایی از سوپرایگو، ایگو و نهاد را در طبقات آن دیدم. طبقه بالا جای تفکر و تامل و گاهی بازی با وجدان انسانی، طبقه میانی مسئول روایت عملکرد او در دنیای واقعی و طبقه پایین شرح نیازهای ابتدایی مثل رنج گرسنگی.
و در عین حال از زاویه دیگر فضایی ایجاد میکرد برای نشان دادن برخورد شخص با خودش و دیگران در بالاترین طبقه، برخورد دیگران با او در طبقه میانی و نهایتا در طبقه پایین حضور او در جامعه با محوریت مواجههی انسان و گناه. هر چند گاهی این خطوط در هم میشکست و این تلاطم مدامِ پنهان کردنِ قتلی که مورد ستایش ناخودآگاه ما هم بود، باعث بههم ریختگی مرزها میشد!
و در نهایت با احترام به بازی تمام بازیگرهای این نمایش پر التهاب بهخصوص کودکان، بازی بابک حمیدیان یک اتفاق تحسینبرانگیز بود. آنقدر فوقالعاده که از جایی به بعد که دیگر دستش گاه و بیگاه روی قلبش میرفت و آن را تو مشتش میفشرد، نمیتوانستی حدس بزنی آیا این کنشها جزو اکت اوست یا واقعا دارد به تمام بدنش فشار میآید. طوری که وقتی نمایش داشت تمام شد انگار جسم و روح او هم داشت رو به تمام شدن میرفت. بابک حمیدیان در این اجرا واقعا به جای راسکولنیکف خودش را کشت و خوب هم کشت. آنقدر خیرهکننده که وقتی فریادهایش تمام شد هیچ کسی توی سالن نفس نمیکشید. حمیدیان با بازی درستش انگار همهی سالن را کشت... همه را!