
بسیاری از افراد از ترس تبدیلشدن به یک فروشنده سمج، از بازاریابی شبکهای فرار میکنند. اما راز موفقیت در اعداد و ارقام نیست؛ بلکه در «قصهگویی» نهفته است. این مقاله راهکاری نوین را ارائه میدهد که چگونه با استفاده از داستانکهای ساده و کوتاه، مقاومت ذهنی مشتریان را بشکنید، اعتماد آنها را جلب کنید و بدون هیچگونه فشار روانی، محصولات و فرصتهای شغلی خود را به اشتراک بگذارید. ما مکانیسمهای مغز در برابر داستان و نحوه استفاده از آن برای موفقیت مالی را بررسی خواهیم کرد.
کابوس مهمانیهای خانوادگی و ترس از طرد شدن
«من نمیخواهم فروشنده باشم! اینکه بخواهم به دیگران التماس کنم تا محصولم را بخرند، حس تحقیرآمیزی دارد. اصلا دلم نمیخواهد از اقوام و دوستانم سوءاستفاده کنم.»
آیا این جملات، پژواک افکار خودتان نیست؟ آن لحظهای که گوشی تلفن را برمیدارید و دستتان میلرزد، یا زمانی که در یک مهمانی خانوادگی نشستهاید و میترسید بحث را به سمت کارتان ببرید، مبادا که دیگران فکر کنند قصد دارید جیبشان را خالی کنید. هیچکس دوست ندارد آن فردی باشد که هر دورهمی صمیمی را به یک جلسه خشک و رسمی معرفی محصول تبدیل میکند. این کار، مطمئنترین راه برای حذفشدن از لیست دعوت عروسیها، تولدها و حتی مراسم ترحیم است! ما از قضاوتشدن میترسیم؛ از اینکه برچسب «فروشنده سمج» روی پیشانیمان بخورد.
مشکل کجاست؟ مشکل اصلی اینجاست که ما تصور میکنیم فروش یعنی فشار آوردن، یعنی ارائه آمار و ارقام پیچیده و یعنی متقاعد کردن کسی به انجام کاری که تمایلی به آن ندارد. و اگر این مسیر را ادامه دهیم، نه تنها در کسبوکارمان شکست میخوریم، بلکه روابط ارزشمند اجتماعیمان را نیز از دست خواهیم داد. انزوا و سرخوردگی، تنها دستاورد این روش سنتی است.
اما بیایید صادق باشیم... ما برای بقا به فروش نیاز داریم. یک ضربالمثل قدیمی و بسیار دقیق وجود دارد که میگوید: «در این دنیا، یا داری میفروشی یا دارند به تو میفروشند.» راه فراری نیست. حتی اگر شغل شما «فروشنده» نباشد، شما هر روز در حال فروش هستید.
مثال عملی:
به زندگی روزمره خود نگاه کنید. وقتی به فرزندتان قول میدهید که اگر سبزیجاتش را بخورد، اجازه دارد نیم ساعت بیشتر با تبلت بازی کند، شما در حال فروش «سلامتی» در قبال «پاداش» هستید. وقتی در جلسه خواستگاری سعی میکنید بهترین ویژگیهای خود را نشان دهید، در حال فروش «شخصیت» خود هستید. وقتی در مصاحبه استخدامی، کارفرما را مجاب میکنید که شما بهترین گزینه هستید، یا حتی زمانی که دوستانتان را متقاعد میکنید آخر هفته به جای کوه به سینما بروند، شما در حال انجام یک معاملهاید. حتی وقتی با خودتان کلنجار میروید که به جای خوردن آن شکلات وسوسهانگیز، ورزش کنید، دارید به خودتان ایده «تناسب اندام» را میفروشید.
تغییر پارادایم: از فروشنده به مبلغ مشتاق
چگونه میتوانیم آن حس بد «فروشندگی» و «التماس» را از بین ببریم؟ راه حل، در تغییر زاویه دید ماست. بیایید ذهنیتمان را از یک فروشنده نیازمند به یک «مبلغ مشتاق» تغییر دهیم. وقتی شما شوری وصفناپذیر نسبت به چیزی دارید، اصلاً حس نمیکنید که در حال فروش هستید؛ بلکه حس میکنید در حال اهدای یک هدیه ارزشمندید.
مثال عملی:
تصور کنید دیشب به یک پیتزافروشی جدید رفتهاید و بهترین پیتزای عمرتان را خوردهاید. فردا وقتی همکارتان را میبینید، چه میکنید؟ با هیجان میگویید: «وای! باید حتماً پیتزاهای فلان جا را امتحان کنی، طعم نان سیرش بینظیر بود!»
آیا در آن لحظه پورسانتی از صاحب پیتزافروشی میگیرید؟ خیر.
آیا احساس میکنید دارید از همکارتان سوءاستفاده میکنید؟ ابداً.
آیا حس گناه دارید؟ برعکس! حس میکنید اگر این کشف فوقالعاده را به او نگویید، در حقش جنایت کردهاید. شما احساس میکنید با این پیشنهاد، در حال غنیکردن رابطه خود و خوشحال کردن دوستتان هستید.
این همان کلید طلایی است. وقتی ما در بازاریابی شبکهای چنین اشتیاقی داشته باشیم، دیگران صمیمیت ما را حس میکنند. ما به دنبال سودجویی نیستیم، بلکه به دنبال اشتراکگذاری یک راه حل عالی هستیم.
معجزه داستانکها: عبور از دیوارهای دفاعی
اما بیایید واقعبین باشیم. گاهی اوقات حتی داشتن شور و اشتیاق هم کافی نیست. ممکن است شخصیت ما درونگرا باشد، یا شاید نگران باشیم که هیجان زیادمان، طرف مقابل را بترساند. اگر بخواهیم کمی زیرکانهتر، حرفهایتر و امنتر عمل کنیم چه؟
در اینجا من به شما قدرتمندترین ابزار تاریخ بشر را معرفی میکنم: داستانکها (Micro-Stories).
داستانها منطقهای امن برای ما و شنوندگانمان فراهم میکنند. وقتی شما شروع به ارائه آمار، قیمت و ویژگیهای فنی میکنید، «گاردهای دفاعی» مخاطب بالا میرود. مغز آنها فریاد میزند: «هشدار! او میخواهد چیزی بفروشد!» اما وقتی داستانی تعریف میکنید، این گاردها پایین میآید.
چرا داستانها معجزه میکنند؟
وقتی مشتری پیشنهادی ما را رد میکند، قلبمان میشکند. احساس طرد شدن میکنیم. اما در قصهگویی، هیچ طرد شدنی وجود ندارد. شما فقط دارید ماجرایی را تعریف میکنید. اگر آنها نپسندند، داستان را نپسندیدهاند، نه شخص شما را. این فشار روانی را به کلی از بین میبرد. داستانها ابزاری هستند که به مشتری احتمالی اجازه میدهند بدون اینکه احساس کند تحت فشار است، خود را در حال استفاده از محصول یا خدمات ما تصور کند.
مزیت پنهان: مردم میتوانند توضیحات فنی شما را نادیده بگیرند، میتوانند بروشورهای شما را دور بیندازند، اما نمیتوانند داستانهای شما را نشنیده بگیرند. مغز انسان طوری سیمکشی شده است که به محض شروع یک داستان، ناخودآگاه گوش میدهد.
مثال عملی (قدرت کلمات):
فرض کنید من مربی باشگاه هستم یا محصولات لاغری میفروشم. میتوانم ساعتها در مورد شاخص توده بدنی (BMI) و کالریها حرف بزنم که حوصله همه را سر میبرد. یا میتوانم این داستانک کوتاه را بگویم:
«پزشکم نگاهی به پروندهام انداخت، بعد به شکمم خیره شد، اخمهایش را در هم کشید و فقط پرسید: تابهحال درد زایمان را تجربه کردهای؟»
تمام شد! همین شش کلمه، تصویری در ذهن مخاطب میسازد که هزاران نمودار پزشکی نمیتوانستند بسازند. یا فرض کنید پزشک به جای تذکر علمی میگفت:
«وقتی داری آن پیتزای چرب و دولایه را میخوری که رگهایت را میبندد، فقط یادت باشد که هزینه جراحی قلب بازِ من چقدر سنگین است!»
این یعنی ترویج مشتاقانه. یعنی استفاده از کلمات حسابشده برای خلق یک تصویر ذهنی ماندگار. اگر ما فقط اطلاعات و اعداد را روی سر مخاطب خالی کنیم (که متاسفانه اکثر بازاریابان همین کار را میکنند)، فراموش میشویم. اما یک داستان خوب، ماهها در ذهن میماند.
ریشههای باستانی: چرا مغز ما عاشق قصه است؟
بیایید کمی به عقب برگردیم؛ نه ده سال و بیست سال، بلکه به هزاران سال پیش. بیایید ببینیم چرا انسانها اینقدر به داستان وابسته هستند.
سناریوی غارنشینها:
گروهی از انسانهای اولیه دور آتش نشستهاند و گوشت شکار روزانه را میخورند. یکی از آنها شروع به صحبت میکند:
«امروز من و "گرانت" برای شکار رفتیم. ناگهان یک ببر دندانشمشیری غولپیکر به سمت ما دوید. من بلافاصله از نزدیکترین درخت بالا رفتم. اما گرانت... او فکر کرد میتواند با این گربه گنده دوست شود و تصمیم گرفت نوازشش کند! خب، من از بالای درخت دیدم که ببر، گرانت را به عنوان ناهار خورد. پس بچهها، درس امروز: اگر ببر دندانشمشیری دیدید، نوازشش نکنید! بروید بالای درخت.»
بقیه غارنشینها چه فکر کردند؟ «هممم... چه داستان جالبی. من یاد گرفتم که ببر خطرناک است و راه حلش درخت است.»
نتیجه؟ کسانی که به این داستان گوش دادند و آن را به خاطر سپردند، زنده ماندند و توانستند تولیدمثل کنند. اما کسانی که به داستان گوش ندادند (اجداد بیتوجه)، خوراک ببر شدند و نسلی از آنها باقی نماند.
ما نوادگان کسانی هستیم که به داستانها گوش دادند. این در DNA ماست. وقتی کسی میگوید «بگذار برایت تعریف کنم چه شد...»، مغز ما به طور خودکار فرمان سکوت و توجه صادر میکند.
موفقیت بزرگ:
این یعنی اگر مشتریان احتمالی، توضیحات فروش ما را نادیده میگیرند، تنها راه نفوذ به دژ مستحکم ذهن آنها، شروع کردن یک داستان است. ذهن انسان برای یادگیری از طریق روایت طراحی شده است. ما لیست خرید خواربارفروشی را فراموش میکنیم، اما جزئیات فیلم سینمایی که ده سال پیش دیدهایم را به یاد داریم. چرا؟ چون فیلم، یک داستان بود.
وقتی برای مشتری داستانی تعریف میکنیم، مغز او هورمونهایی مثل «اکسیتوسین» آزاد میکند که باعث ایجاد حس اعتماد و همدلی میشود. مشتری شاد و درگیر، مشتریای است که میخرد.
هنر خلق داستانهای واقعگرایانه (نه افسانهای)
وقتی میگوییم داستان بگویید، منظورمان شروع کردن با «روزی روزگاری در سرزمینی دور...» نیست. مشتریان ما بزرگسالانی هستند که دنبال راه حل واقعی برای مشکلات واقعیاند. آنها افسانه پریان نمیخواهند؛ آنها میخواهند بدانند چگونه میتوانند زندگیشان را بهتر کنند. داستانهای ما باید ابزاری برای نشان دادن راه موفقیت به آنها باشد.
یک شروع عالی میتواند این باشد: «وقتی جوان بودم...» یا «تجربهای که داشتم...»
مثال عملی برای معرفی فرصت شغلی:
به جای اینکه بگویید: «شرکت ما بهترین پلن درآمدزایی باینری را دارد و لولبندی آن چنین است...» (که مخاطب را فراری میدهد)، این داستان را بگویید:
«وقتی جوان بودم، پدرم درس بزرگی به من داد. او پرسید: به نظرت چه کسی پول بیشتری درمیآورد؟ کارمند یا رئیس؟
جواب دادم: معلوم است، رئیس.
با اینکه من کارم را به عنوان کارمند شروع کردم، اما همیشه آن حرف در گوشم بود. تصمیم گرفتم کنار شغل اصلیام، یک کار پارهوقت برای خودم راه بیندازم تا رئیس خودم باشم. میخواستم کنترل درآمدم و زمانم دست خودم باشد. به همین دلیل است که وارد بازاریابی شبکهای شدم.»
تحلیل این داستان:
زمان: خواندنش فقط ۲۷ ثانیه طول کشید.
مانع ذهنی: چون دارید از گذشته و پدرتان میگویید، گارد دفاعی مخاطب فعال نمیشود.
آموزش غیرمستقیم: مخاطب یاد گرفت که میتوان کارمند بود ولی همزمان کسبوکارت شخصی هم داشت.
نتیجه: هیچ فشار فروشی وجود نداشت، اما بذر «رئیس خود بودن» در ذهن مخاطب کاشته شد.
سادگی: کلید نفوذ در قلبها
آیا نوشتن داستان سخت است؟ اگر بخواهید رمان «جنگ و صلح» بنویسید، بله! باید نگران شخصیتپردازی، اوج و فرود، ضدقهرمان و صحنهسازی باشید. اما در بازاریابی شبکهای؟ ابداً.
ما به بودجه هالیوودی نیاز نداریم. ما به داستانهای کوتاه و ساده نیاز داریم؛ درست همانطور که مردم در زندگی عادی حرف میزنند.
مثال عملی (محصولات سلامتی):
یک مکالمه کاملاً طبیعی: «خواهرم هر روز قبل از رفتن بچههایش به مدرسه، به آنها ویتامین میدهد. او میگوید وقتی مطمئن میشود سیستم ایمنیشان قوی شده، با خیال راحت آنها را میفرستد و خودش هم حس بهتری دارد.»
پایان داستان!
مخاطب (مادر یا پدر) با شنیدن این دو جمله چه فکر میکند؟ «بچههای من هم در معرض بیماری هستند. من هم میخواهم خیالم راحت باشد. شاید من هم باید این کار را بکنم.»
این داستان نه آغاز رسمی داشت، نه پایان دراماتیک. فقط یک برش از زندگی بود که نیازی ایجاد کرد.
مثال عملی (غلبه بر ترس تازهواردها):
بسیاری از اعضای جدید تیم نگران قضاوت دوستانشان هستند. بیایید برای آنها هم داستانی داشته باشیم:
«سختترین بخش کار ما، نظرات منفی اطرافیان است. آنها فکر میکنند هر کاری غیر از کارمندی ساعت ۹ تا ۵، باید یا کلاهبرداری باشد یا غیرقانونی!
اما راه حل من چه بود؟ تصمیم گرفتم دایره ۵ نفر از دوستان نزدیکم را تغییر دهم. کسانی را پیدا کردم که دنیا را پر از فرصت میبینند، نه زندانی برای ثروتمند کردن رئیسشان. این کار زندگیام را عوض کرد.»
این داستان کوتاه، هم ترس آنها را تأیید میکند (همدلی) و هم راه حل ارائه میدهد (تغییر محیط).
الگوهای داستانی برای محصولات مختلف
بیایید چند سناریوی گرافیکی در ذهنمان بسازیم و ببینیم چگونه میتوان برای هر محصولی داستانی ساخت. الگوی ما ساده است: مشکل -> راه حل -> احساس نهایی.
عاشقان مراقبت از پوست:
مشکل: «قبلاً کابینت دستشوییام پر از محصولاتی بود که حتی اسمشان را نمیدانستم. تونر، سرم، لایهبردار... روتین پوستیام آنقدر طولانی بود که نصف شبم را میگرفت.»
راه حل: «تا اینکه این سیستم ۳ مرحلهای ساده را پیدا کردم.»
احساس: «حالا هم پوستم عالی شده، هم کلی پول پسانداز کردم و هم وقتم آزاد شده.»
قبضهای سرسامآور (خدمات):
مشکل: «هر ماه که قبض برق و آب میآمد، حالم بد میشد. احساس میکردم پولم را دارم آتش میزنم.»
راه حل: «فهمیدم که میتوانم شرکتم را عوض کنم و از تعرفههای ارزانتر استفاده کنم. در دبستان ریاضیام بد نبود!»
احساس: «حالا همان برق را دارم، اما با پول قبضهای کمتر، پسانداز میکنم.»
خدمات حقوقی:
مشکل: «همیشه از امضای قراردادها یا دعواهای حقوقی میترسیدم. حس میکردم چون وکیل ندارم، حقم خورده میشود.»
راه حل: «با این اشتراک خدمات حقوقی آشنا شدم که با یک تماس، وکیلها کارهایم را انجام میدهند.»
احساس: «دیگر استرس ندارم و شبها راحت میخوابم.»
کاهش وزن:
مشکل: «از باشگاه رفتن متنفر بودم چون حس میکردم همه دارند به هیکل نامناسبم نگاه میکنند و قضاوتم میکنند.»
راه حل: «فهمیدم مشکل اصلی تغذیه است، نه فقط ورزش. صبحانهام را با این شیک پروتئینی عوض کردم.»
احساس: «وزنم کم شد و حالا با اعتماد به نفس به آینه نگاه میکنم.»
من نمیتوانم بفروشم! (غلبه بر باورهای محدودکننده)
بیایید به داستان «ترزا» نگاه کنیم. او به من گفت: «بیگ اَل، من نمیتوانم بفروشم یا داستانی تعریف کنم. اصلاً در خون من نیست.»
پرسیدم چرا؟
او یک داستان تعریف کرد: «وقتی بچه بودم، والدینم همیشه میگفتند فروشندهها آدمهای دزد و کلاهبرداری هستند. یک بار هم که خواستم کلوچه پیشاهنگی بفروشم، همسایه سرم داد زد و من گریه کردم. برای همین دیگر نمیتوانم.»
من لبخند زدم و گفتم: «ترزا، متوجه شدی چه کار کردی؟ تو همین الان با تعریف کردن یک داستان فوقالعاده و تأثیرگذار، به من "فروختی" که چرا نمیتوانی بفروشی!»
او شوکه شد. او ناخواسته از مهارت قصهگویی برای متقاعد کردن من استفاده کرده بود.
ما به ترزا و امثال او میگوییم: لازم نیست شخصیتتان را عوض کنید. فقط تجربیاتتان را به اشتراک بگذارید. شاید داستان شما دقیقاً همان چیزی باشد که یک نفر دیگر امروز برای حل مشکلش به آن نیاز دارد. اگر داستانت را نگویی، در واقع داری کمکی که میتوانستی بکنی را از او دریغ میکنی.
جعبهابزار قصهگویی: قلابهای شروع
بسیاری میگویند: «باشه، قانع شدم. اما چطور شروع کنم؟»
ذهن انسان عاشق «الگو» است. در اینجا لیستی از جملات آغازین (قلابها) را برایتان آماده کردهام که به محض گفتن آنها، بقیه داستان خودبهخود جاری میشود:
وقتی جوان بودم...
جالبترین اتفاقی که هفته پیش افتاد...
داشتم با دوستم پیتزا میخوردم که یادم افتاد...
بزرگترین اشتباهی که در زندگی کردم این بود که...
تصور کن اگر میتوانستیم...
بهترین نصیحتی که شنیدم...
همیشه برایم سوال بود که چرا...
ای کاش زودتر میدانستم که...
داستان من اینطور شروع شد که...
به محض اینکه یکی از این جملات را بگویید، مخاطب ناخودآگاه گوش تیز میکند. او منتظر اطلاعات نیست، منتظر یک ماجراست.
خلاصه کلام: مسیر پیروزی
ما از این مقاله آموختیم که فروشندگی نباید ترسناک یا نفرتانگیز باشد.
مشکل ما ترس از طرد شدن و برچسب خوردن بود.
راه حل ما استفاده از جادوی باستانی «قصهگویی» و «داستانکها» است.
اجتناب از شکست: با دوری از ارائه آمار و ارقام خشک و صحبتهای طولانی، از کسل کردن و فراری دادن مشتریان جلوگیری میکنیم.
پیروزی: با داستانهای کوتاه، واقعی و ساده، احساسات مخاطب را درگیر میکنیم، اعتماد میسازیم و محصول یا ایده خود را در ذهن آنها حک میکنیم. مشتریان ما را نه به عنوان فروشنده، بلکه به عنوان دوستی خیرخواه به یاد خواهند سپرد.
حالا نوبت شماست. نمودارها، کاتالوگهای قطور و اسلایدهای پاورپوینت را کنار بگذارید. به جای آن، یک داستان واقعی و کوتاه از زندگی خودتان یا اطرافیانتان پیدا کنید. مردم تشنهی شنیدن ماجراهای واقعی هستند، نه تبلیغات تلویزیونی. با داستانهایتان، زندگی آنها را غنی کنید و ببینید که چطور کسبوکارتان متحول میشود.
یک درخواست دوستانه برای شروع تغییر:
همین امروز، فقط ۲ دقیقه وقت بگذارید. یکی از محصولات یا خدمات خود را انتخاب کنید. به جای فکر کردن به ویژگیهای آن، به این فکر کنید: «این محصول چه مشکلی را از من یا دوستم حل کرد؟» آن را در قالب الگوی «مشکل -> راه حل -> احساس» در سه خط بنویسید. فردا این داستانک را برای اولین نفری که دیدید تعریف کنید. نتیجه شما را شگفتزده خواهد کرد!
سناریوی گرافیکی برای تصویرسازی مقاله
عنوان سناریو: از تاریکی غار تا روشنایی مدرن
توصیف صحنه:
تصویر به دو بخش تقسیم شده است که با یک افکت محو شدگی نرم به هم متصل شدهاند.
بخش سمت راست (باستان): شب است. نور گرم و نارنجی آتش در وسط دیده میشود. گروهی از انسانهای اولیه با لباسهایی از پوست حیوانات دور آتش نشستهاند. چهرههایشان با اشتیاق و تمرکز کامل به سمت یکی از افراد (راوی) چرخیده است که با حرکات دست در حال تعریف ماجرای ببر است. سایههای بلند و رازآلود روی دیواره غار افتاده است. حس امنیت و یادگیری در چهرهها موج میزند.
بخش سمت چپ (مدرن): روز روشن در یک کافه دنج و امروزی. نور طبیعی ملایم از پنجره میتابد. دو دوست پشت یک میز نشستهاند (یک فنجان قهوه روی میز بخار میکند). یکی از آنها (مشابه راوی غارنشین) با لبخندی آرام و چشمانی براق در حال صحبت است و دیگری (شنونده) با همان اشتیاق و تمرکز غارنشینها، کمی به جلو خم شده و با علاقه گوش میدهد. هیچ لپتاپ یا کاتالوگی روی میز نیست؛ فقط ارتباط انسانی خالص.
عنصر پیوند دهنده: دود آتش غار به آرامی به بخار قهوه در کافه تبدیل میشود و این دو زمان را به هم وصل میکند، نمادی از اینکه ماهیت انسان تغییر نکرده است.