خیلی خوشحال بودم و هیجان عروسی در من سیزده ساله خیلی زیاد بود. عروسی پسردایی بابام دعوت شده بودیم هم ذوق رفتن به عروسی را داشتم هم آمدن به تهران. اون موقع جاده ساوه- همدان نبود و ما از جاده قدیم تهران- همدان حرکت کردیم لحظه به لحظه که راهو طی می کردیم من خوشحال تر می شدم. تهران شهر پرشور و هیجانی که ما در حال نزدیک شدن بهش بودیم تصوری از تهران نداشتم الان که فکر می کنم لحظه ها، جاده حتی خوده ما هم یجور دیگه ای بودیم. الان که به اون شبی که در حال رفتن به تهران بودیم فکر میکنم سوار ماشین نبودم انگار سوار یک پر بودیم که به یک خط نورانی نزدیک و نزدیک تر می شدیم. تهران از دور می درخشید و بابام همون موقع گفت اون دریای نور میبینی اون تهرانه.
عروسی برگزار شد و خیلی هم خوش گذشت. موقع برگشتن عمه هام گفتن با هم همسفر بشیم تا توی جاده تنها نباشیم. اونا یک رنو سفید داشتن و ما هم یک پیکان تاکسی داشتیم. اضافه شدن همسفر تلخی راه برگشت بنظرم کم می کرد. همیشه رفتن شیرین و برگشتن سخته. دختر عمه و پسر عمه ام تقریباً هم سن ما بودن. همسفر شدنمون تو راه برگشت منو به ذوق آورد. ما تو ماشین خودمون بودیم و همش پشت سرم نگاه می کردم نکنه گمشون کنیم رنو سفید هم قدم با ما میومد گاهی با سبقت گرفتن از کنار ما اونقد دست میزدن و می رقصیدن که من فکر می کردم کاش تو ماشین اونا بودم بعد به خواهرام میگفتم بیاید از کنارشون که رد شدیم تلافی کنیم و برقصیم و شلوغ کنیم مسابقه شروع شد هر بار که از کنار هم رد می شدیم اونقدر هیاهو می کردیم که توی عروسی اینقدر هیجان به خرج نداده بودیم . به آب گرم قزوین رسیدیم تصمیم گرفتیم از دکه چای بگیریم و فلاسک پر کنیم. مامانم همون موقع گفت : این صاحب دکه را نگاه کنید چقدر احتمال داره دورباره ما این آقا را ببینیم؟ و زد زیر خنده. یکم جلوتر رفتیم تا اینکه رنو از نفس افتاد مسافران رنو پنج نفر بودن و ما هم پنج نفر. با هل دادن رنو را به کنار جاده هدایت کردیم. بابام سعی کرد درد رنو را دوا کند اما رنو خیال بیدار شدن نداشت. شب بود و همه بهت زده بودیم. هوا سرد بود و لحظه به لحظه سردتر می شد. پیکان بود و رنوی از حال رفته با ده نفر آدم. تصمیم بر این شد مسافران رنو سوار رنو شوند و پیکان بیمار را بکسل کند. نمی شد وسط جاده بیمار را رها کنیم تنها راه چاره کمک گرفتن از صاحب دکه بود که فکر می کردیم حداقل حالا حالاها او را نخواهیم دید.
صاحب دکه گفت: تعمیرگاه ها الان بسته هستند و صبح باز می کنند. به این نتیجه رسیدند شاید ماشین جوش آورده رنو را سیراب کردند و بیدار شد دوباره جان گرفت همه خوشحال بودیم که قضا بلا از سرمان رد شد.
به راه افتادیم از دکه که دورتر شدیم روز از نو روزی از نو! نه مثل اینکه در طالع ما نوشته شده بود شما قرار است یک مرد که صاحب یک دکه در آب گرم قزوین است را سه بار در یک شب پاییزی ملاقات کنید.
بله دوباره برگشتیم و من خوشحال بودم دوست داشتم این شب تمام نشود خرابی رنو سفر را کش دارتر می کرد. دوست داشتم هزار بار دیگر صاحب دکه را ببینم به ظاهر خودم را ناراحت نشان می دادم اما خوشحال بودم که در حال یک ماجراجویی هستم. اگر رنو خراب نشده بود ما لاان خانه بودیم اما رنو با به خواب رفتنش می خواست این سفر تمام نشود. ا
فکر کردیم این دفعه هم همان دفعه است ولی نبود هر چقدر آب به خورد رنو دادند حالش جا نیامد که نیامد . ماشین را به صاجب دکه سپردیم سوییچ هم تحویلش دادیم. قرار بر این شد عمه هایم و شوهر عمه ام با اتوبوس بیایند و دختر عمه و پسر عمه با ما و فردا صبح شوهر عمه ثانی که صاحب رنوی بیچاره بود و در کرج کار میکرد را مطلع از وضع بوجود آمده کنیم تا خودش را به آب گرم قزوین برساند و خاکی تو سر خودش و رنو بکند.
در راه برگشت همه خوابیدیم به غیر از پدرم که رانندگی می کرد، به در خانه رسیدیم مادرم بیدارم کرد هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال از اینکه دو تا مهمان داریم و ناراحت از اینکه آن شب تمام شد.
#دنده عقب به گذشته
#رانندگی
# جاده
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار