شاید خیلی دردناک باشه گفتن این حرف، ولی من میگمش...شاید چون ازش گذر کردم...شاید گفتنش باعث بشه دختری مثل خودم رو عبور بدم از این وضعیت...
درست سال 98 بود داشتم دیگه وارد 26 سال میشدم، همیشه به خاطر این که این توانایی رو نداشتم به جون مامانم غر میزدم،تو نذاشتی، تو گفتی تمیز نیست، آهان یادم رفت بگم چی... شنا کردن، اره خنده داره یه دختر تو جامعه امروز به خاطر کمکاری خودش کمبوداش رو مثل بچه ها انداخته بود گردن یکی دیگه...بچگیم تقصیر مامانم بود، بزرگیم تقصیر چاقیم...اونقدم چاق نبودم ولی مثل خیلی از دخترا اون اعتماد بنفس پوشیدن لباس شنا رو نداشتم... دیگه لاغر شده بودم دیگه بهونه ام چی بود...انقدر غر زده بودم که دیگه کم آوردم و به تمام ترسام آخر غلبه کردم...اره من رفتم شنا رو یاد گرفتم اونم نهایت 4 ماه انقدر پیشرفتم خوب بود که دیگه برای کلاس مربیگری و غریق نجاتی ثبت نام کرده بودم...من تونستم پس چرا تو نتونی؟؟؟
فعلا که خورد به این دوران پرهیجان، ولی به خودم قول دادم اینبار دیگه نمیذارم ناتموم بمونه، این بار دیگه ننداختم گردن اون بیماری اسمشو نبر...من اخر این راه رو برای خودم دیدم.پس ادامه اش میدم...