سحرناز
سحرناز
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

دلم برایت تنگ شده.

سپهر عزیز دلم،شش ماه گذشت و من تصمیم گرفتم به جای اینکه هر شب حرف‌ها و اشک هایم را در بالشم بریزم،برایت بنویسم.

امروز را نمی‌دانم دقیقاً چطور توصیف کنم...با اثر پروانه‌ای آشنا هستی.فکر کنم نه...به طور خلاصه معنی‌ش این می‌شود که اتفاقات و تغییرات کوچک و جزئی منجر به اثرات بزرگ‌تر می‌شوند. خب امروز و روز‌ها و ماه‌های گذشته زندگی من هیچ ارتباطی با اثر پروانه‌ای نداشته‌اند...انگار یک بمب افتاده وسط خانه‌مان و بعد از آن هیچ اتفاق کوچک و بزرگی نمی‌تواند تاثیری در وضع‌مان داشته باشد.

امروز هم روزی بود بدون هیچ چیز. نه اینکه در آن اتفاقی نیافتد،چرا افتاد، اما همانطور که گفتم،حس می‌کنم هر اتفاقی که در زندگی‌مان می‌افتاد فقط برای سیاه کردن صفحه‌ها هستند،نه چیز بیشتری. و هر بار سعی می‌کنم بلند شوم و وضع را تغییر بدهم زندگی با مشت می‌زند توی صورتم،کاش می‌توانستم چند سال را رد کنم و ببینم در آینده هم روزگار همینقدر کدر و نامهربان است؟ البته حالا که فکر می‌کنم می‌بینم اگر می‌شد زمان را عقب و جلو برد، چرا آن را به عقب برنگردانم؟ وقتی که تو هنوز هستی و شغل تمام وقت من این است که از تو مراقبت کنم.

فردا و آخر هفته مصاحبه کاری دارم و بیشتر از اینکه نگران این باشم که در مصاحبه قبول می‌شوم یا نه، فکر کردن به خود کار کردن مضطربم می‌کند. شش ماه گذشته و حس می‌کنم آماده این نیستم که مسئولیتی به عهده بگیرم.دوست دارم فردا خواب بمانم،مریض شوم و تصادف کنم تا با کارهایم روبرو نشوم. بعد از تو حس می‌کنم هیچ وقت نباید مسئولیت چیزی را به من بدهند.

انگار یک نوع مجازات است؛از یک طرف دلم می‌خواهد کار کنم،پیشرفت کنم و یاد بگیرم و از طرف دیگر صدای بلندی توی ذهنم تکرار می‌کند تو که نتوانستی از سپهر مراقبت کنی،هیچ کار دیگری هم نمی‌توانی.

داداش کوچولوی زیبای من،کاش می‌شد زمان را به عقب برگردانم،آن‌وقت آنقدر محکم بغلت می‌کردم،آن‌قدر دست‌هایم را دور بدنت می‌فشردم که هیچ‌کس نتواند از ما بگیردت.

عزیز دل من،بی اندازه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده.

ببین،من اینطور حسش میکنم.حرفم را می توانی بفهمی؟آیا برای تو هم همین حس را دارد؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید