شب های اینچنین من رو یاد حسی می اندازند که دوم دبیرستان تجربه اش کردم،که نگران نباشی لیوان چایی که این وقت شب می خوری بدخوابت کند.بعد از امتحان های ترم که هر جایزه ای که به خودت بدهی مشروعیت دارد.میتوانی تصمیم بگیری دو روز توی تخت خواب بمانی و یا میتوانی هیجان زده شوی و علی رغم جیب خالی و تعطیلات کوتاه مدت بین دو ترم و چند کتابی که نصفه نیمه توی قفسه ی کتاب خانه داری یک کتاب نو بخری،یا اینکه تصمیم بگیری تغییر اساسی در زندگی ات بدهی،یکجور جایزه ای،که اگر نتوانستی و نشد که تغییرت ثمر دهد احساس بدی پیدا نکنی.مثلا بخواهی از این به بعد ورزش کنی،هر روز چهل دقیقه کتاب بخوانی یا از این به بعد وبلاگ بنویسی.
اواخر ترم اول سال دوم دبیرستان بعد از امتحان ها از مدرسه حدود ساعت 10 صبح برمیگشتم خانه،تا امتحان بعدی کاری جز چرخیدن در فیسبوک نداشتم.یادم نیست از کدام صفحه اما پسری را پیدا کردم با نام کاربری امین جان که آنموقع به نظرم خیلی خفن می رسید.فیسبوک من آینه ی تمام نمای تمام مراحلی بود که در نوجوانی می گذراندم،از شوق نویسندگی تا آرزوی تصویرگری و گرافیک خواندن و عکاسی و آویزان کردن بندها و مهره های رنگی به خودم و عینک هنرمندی و افکار خودکشی.امین جان من را زیاد تحویل نمی گرفت،یعنی شخصیتش طوری بود که حتی در ادبیاتش هم مشخص بود که مهم نیست بقیه دوستش داشته باشند و از او راضی باشند،برای خودش می نوشت و نقاشی می کشید و موفق بود.با این حال فکر کنم شانسی آمد توی پروفایلم و بعد از دیدن اینکه می نویسم پیشنهاد این را داد که در یک وبلاگ گروهی که با رفیقش راه انداخته بودند بنویسم.اسم وبلاگ این بود: دو در دو-وبلاگ نسل چهارمی ها.
نوشتن در آن وبلاگ تقریبا از معدود چیزهایی بود که من برایش صادقانه تلاش می کردم.تقریبا تنها جایی که نوشته هایم فارغ از رابطه ی خویشاوندی یا همکلاسی خوانده می شد.شب های بعد امتحانات،آسوده،با لیوان چای نصفه کنارم،روی تخت،با برق خاموش که خواهرم را بیدار نکنم،با لپتاپ خواهرم برای دو در دو می نوشتم.با شوقی برای نوشتن که قبل از آن هیچوقت نداشتم. از هشت سالگی خانواده به من گفته بودند که نویسنده شوم چون نوشته هایم را دوست داشتند در صورتیکه خودم چیز خاصی در نوشته هایم نمی دیدم.اما در نوشتن برای دو در دو بود که فهمیدم میشود حال خوب داشت.من هنوز به توصیف دقیق این حس نرسیده ام و تلاشی هم برای رسیدن به آن نمیکنم که اصلا در کلام نگنجد.اما فهمیدم می نویسم چون در نوشتن خوبم.تا ساعت چهار می نشستم برای یک پست یک صفحه ای بدون آنکه گذر زمان را بفهمم و رضایت ناشی از خلق نوشته ام چنان هیجانی به من می داد که تا یکساعت بعد،موقع خوابم به نوشته فکر می کردم.
بعد از چند هفته،یک روز صبح بیدار شدم و دیدم اسمم بین نویسنده های دو در دو نیست.به امین پیام دادم و پرسیدم.گفت با رفیقش به مشکل خورده و او هم نویسنده ای که امین آورده را حذف کرده.چند روز بعد هم به خاطر مشکلشان تصمیم گرفتند دیگر ننویسند و فقط وبلاگ بماند با نوشته های قبلی همه ی نویسندگان به جز من .همین.من ماندم و حس سرخوردگی از اینکه وبلاگ حذف شدم و یاد نوشته هایی که مخلوقم بودند ولی از سر سهل انگاری هیچ جای دیگری ذخیره شان نکرده بودم.و ناراحتی از امین و دوستش.
بعد از آن در این چهار سال فقط پنج یا شش باز تصمیم گرفتم "بنویسم" آن هم برای تولد چند نفر و پست های اینستاگرام و ایمیل خودشیرینی برای استادم.تولید محتوایی به غیر از اینها و نوشته های توییترم نداشتم.اما این چند روز که چند بار اسم ویرگول در تایملاین توییتر به چشمم خورد،هوس روز های جوانی دوباره به سرم زد.دل تنگ سحرناز پانزده ساله و اضطرابش برای نوشتن و خوانده شدن شدم. دلتنگ وقتی شدم که برای اولین بار فهمیدم مینویسم چون خوب می نویسم.چون حسی درونی دارم که از بهترین کارهایی که میتوانم بکنم نوشتن است هرچند که دیگران نوشته هایم را معمولی بدانند.و بعد از چهار سال حالا که دیگر مطمئنم امین و دوستش نیستند که حذفم کنند،در آسودگی شب های بعد امتحان،با لیوان چای نصفه پایین تخت،با برق خاموش،این بار با لپتاپ خودم برای خودم می نویسم.در حال و هوای بعد امتحانات که فکر می کنی حالا باید یک کار نو شروع کنی،هر چند که در اعماق وجودت با تنبلی خودت و ناکامی بعد از گرفتن این تصمیم های هیجانی خوب آشنا هستی :)
عناوین پیشنهادی دیگر:امین جان،تو را نخواهم بخشید/ می نویسم چون در نوشتن عالی هستم و نمی نویسم چون تنبلم/ سلام ویرگول!/داستانی که باید بخوانید چون زخم چند ساله ی مگوی من است/