سحرناز
سحرناز
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

هوا را از من بگیر،خواهرم را نه.

دو سه هفته ایست که دقیقا مطابق تصویر شناخته شده ی خانواده های خوشبخت شدیم؛پدر و مادر و کلافه اما خندان دور سفره ولی به جای کلیشه یک دختر و یک پسر دو دختر و یک پسر که توی سر و کله هم می زنند و با همدیگر شوخی میکنند و مادر هم با لب خندان و گفتن چیزی مثل "از دست شما..." سر تکان میدهد و توی بشقاب بچه ها ته دیگ میگذارد.توی ماشین وقتی هر پنج تا هستیم،وقت خواب،وقت تلویزیون دیدن و ... هم وضع همین است.شوخی های بچگانه خواهر و برادر ها با هم،بحث و بگو مگوهایشان،پشت هم درآمدنشان وقت شکایت مامان بابا،دعواهایشان سر اینکه کی سفره را جمع کند.

چند وقتی بود که این رویه را کنار گذاشته بودیم.هر سه بزرگ شده ایم و در دنیای بیرون از خودمان زندگی و دغدغه های جداگانه ای داریم.برادر کوچکم سالهای نوجوانی و بلوغش را با فکر والیبال و مسابقات و بقیه ی افکاری که یک پسر پازده ساله ی معمول دارد می گذراند.من نمی دانم که مسیر حرفه ای درستی در پیش گرفته ام یا نه،وارد یک رابطه ی جدی شده ام و به این فکر می کنم که چطور باید قدم برداشت که هم رابطه و هم آدم های در آن به رشد و آرامش برسند.خواهرم چند وقت دیگر ازدواج می کند و در گیر و دار کارهای عروسی و خانه ی جدید است و دغدغه هایی به مراتب واقعی تر از دغدغه های من و برادرم دارد.

خانه ی ما در چند سال اخیر چهارتا و نصفی آدم بالغ داشته.ما درباره ی اینکه بعد از باخت در مسابقه ها نباید عصبانی شد با برادرم بحث میکردیم،بگو مگو میکردیم که پس انداز کردن را یاد بگیرد و سعی میکردیم به او بفهمانیم که نمرات درس هایش در آینده اش تاثیر خواهد داشت.خواهرم با مامان سر اینکه چرا زودتر برام وام ازدواج اقدام نکرده بحث می کرد و از مشتری هایش برایمان داستان میگفت. و احتمالا بعد این چند هفته هم همین رویه ادامه خواهد داشت.و نمیخواهم بگویم که این خانواده ی توصیف شده غیرخوشبخت است و فقط در چند هفته ی اخیر بود که طعم خوشبختی را مثل بچگی هایمان چشیدیم،من فقط میخواهم بگویم خواهرم سارا کمتر از سه ماه دیگر ازدواج می کند و رسماَ از خانه و اتاق من جدا می شود و من راه دیگری جز چنگ زدن به خاطراتی که فقط برای ما بوده برای اینکه بگویم چقدر این بابت ناراحتم پیدا نمیکنم.ما خانواده ی غیرخوشبختی نیستیم، ما مثل همه ی آدم های دیگر بزرگ شده ایم و دیگر دغدغه مان این نیست که چطور از زیر پاک کردن سفره شانه خالی کنیم،شاید ما فقط دنبال آخرین شانس هایمان برای ساختن یک لحظه ی شیرین خالص که برای خودمان سه تا باشد هستیم.بدون اینکه آدم و دغدغه ای به ما ملحق شود،فقط خودمان سه تا.مثل صبح زودهایی که سه تایی پشت ماشین راهی اقلید بودیم و باید طوری مینشستیم که کسی که پاهایش دراز تر بود پشت صندلی مامان بشیند و بقیه نوبتی و یا هرکس زورش بیشتر بود کنار پنجره مینشستند.

ما ناراحت و ترسیده و نابلد در روبرو شدن با غم هایمان با هم شوخی میکنیم و همدیگر را مسخره میکنیم و سر اینکه کارهای خانه را کی انجام بدهد دعوا میکنیم تا برای آخرین بار آن سه نفری باشیم که جز همان دنیای کوچکی که فقط در خانه و مدرسه خلاصه میشد جایی را نداشتند.من با سارا شوخی میکنم،بحث های سطحی و دعوا راه میندازم چون از این ناراحتم که دیگر سارایم را ندارم که موقع نوشتن روی تختم که گریه ام میگیرد به این فکر کنم که دارد تماشایم میکند و یا از عکس العمل هایم عکس و فیلم میگیرد.من از این ناراحتم که دیگر هم اتاقیم را ندارم.ما از این ناراحتیم که دیگر همدیگر را نداریم.

قبل از اینکه همه چیز جدی شود.
قبل از اینکه همه چیز جدی شود.
ببین،من اینطور حسش میکنم.حرفم را می توانی بفهمی؟آیا برای تو هم همین حس را دارد؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید