دو سه هفته ایست که دقیقا مطابق تصویر شناخته شده ی خانواده های خوشبخت شدیم؛پدر و مادر و کلافه اما خندان دور سفره ولی به جای کلیشه یک دختر و یک پسر دو دختر و یک پسر که توی سر و کله هم می زنند و با همدیگر شوخی میکنند و مادر هم با لب خندان و گفتن چیزی مثل "از دست شما..." سر تکان میدهد و توی بشقاب بچه ها ته دیگ میگذارد.توی ماشین وقتی هر پنج تا هستیم،وقت خواب،وقت تلویزیون دیدن و ... هم وضع همین است.شوخی های بچگانه خواهر و برادر ها با هم،بحث و بگو مگوهایشان،پشت هم درآمدنشان وقت شکایت مامان بابا،دعواهایشان سر اینکه کی سفره را جمع کند.
چند وقتی بود که این رویه را کنار گذاشته بودیم.هر سه بزرگ شده ایم و در دنیای بیرون از خودمان زندگی و دغدغه های جداگانه ای داریم.برادر کوچکم سالهای نوجوانی و بلوغش را با فکر والیبال و مسابقات و بقیه ی افکاری که یک پسر پازده ساله ی معمول دارد می گذراند.من نمی دانم که مسیر حرفه ای درستی در پیش گرفته ام یا نه،وارد یک رابطه ی جدی شده ام و به این فکر می کنم که چطور باید قدم برداشت که هم رابطه و هم آدم های در آن به رشد و آرامش برسند.خواهرم چند وقت دیگر ازدواج می کند و در گیر و دار کارهای عروسی و خانه ی جدید است و دغدغه هایی به مراتب واقعی تر از دغدغه های من و برادرم دارد.
خانه ی ما در چند سال اخیر چهارتا و نصفی آدم بالغ داشته.ما درباره ی اینکه بعد از باخت در مسابقه ها نباید عصبانی شد با برادرم بحث میکردیم،بگو مگو میکردیم که پس انداز کردن را یاد بگیرد و سعی میکردیم به او بفهمانیم که نمرات درس هایش در آینده اش تاثیر خواهد داشت.خواهرم با مامان سر اینکه چرا زودتر برام وام ازدواج اقدام نکرده بحث می کرد و از مشتری هایش برایمان داستان میگفت. و احتمالا بعد این چند هفته هم همین رویه ادامه خواهد داشت.و نمیخواهم بگویم که این خانواده ی توصیف شده غیرخوشبخت است و فقط در چند هفته ی اخیر بود که طعم خوشبختی را مثل بچگی هایمان چشیدیم،من فقط میخواهم بگویم خواهرم سارا کمتر از سه ماه دیگر ازدواج می کند و رسماَ از خانه و اتاق من جدا می شود و من راه دیگری جز چنگ زدن به خاطراتی که فقط برای ما بوده برای اینکه بگویم چقدر این بابت ناراحتم پیدا نمیکنم.ما خانواده ی غیرخوشبختی نیستیم، ما مثل همه ی آدم های دیگر بزرگ شده ایم و دیگر دغدغه مان این نیست که چطور از زیر پاک کردن سفره شانه خالی کنیم،شاید ما فقط دنبال آخرین شانس هایمان برای ساختن یک لحظه ی شیرین خالص که برای خودمان سه تا باشد هستیم.بدون اینکه آدم و دغدغه ای به ما ملحق شود،فقط خودمان سه تا.مثل صبح زودهایی که سه تایی پشت ماشین راهی اقلید بودیم و باید طوری مینشستیم که کسی که پاهایش دراز تر بود پشت صندلی مامان بشیند و بقیه نوبتی و یا هرکس زورش بیشتر بود کنار پنجره مینشستند.
ما ناراحت و ترسیده و نابلد در روبرو شدن با غم هایمان با هم شوخی میکنیم و همدیگر را مسخره میکنیم و سر اینکه کارهای خانه را کی انجام بدهد دعوا میکنیم تا برای آخرین بار آن سه نفری باشیم که جز همان دنیای کوچکی که فقط در خانه و مدرسه خلاصه میشد جایی را نداشتند.من با سارا شوخی میکنم،بحث های سطحی و دعوا راه میندازم چون از این ناراحتم که دیگر سارایم را ندارم که موقع نوشتن روی تختم که گریه ام میگیرد به این فکر کنم که دارد تماشایم میکند و یا از عکس العمل هایم عکس و فیلم میگیرد.من از این ناراحتم که دیگر هم اتاقیم را ندارم.ما از این ناراحتیم که دیگر همدیگر را نداریم.