سحرناز
سحرناز
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

کار جدید من-مقدمه

حقیقت اینه که کار نمی‌خواستم،پول میخواستم. الکی به همه می‌گفتم داری از بیکاری میمیرم ولی در حقیقت از اینکه پول نداشتم و باید از مامان بابام درخواست میکردم داشتم دیوونه میشدم،واقعا بدم نمیومد وقتی از دانشگاه برمی‌گردم خونه یکی دو ساعت بخوابم،کتاب بخونم،فیلم ببینم،بنویسم و ول بگردم!این روتین در مقایسه با روند وقتایی که سرکار می‌رفتم خیلی دلپذیر بود.اون وقتا از دانشگاه میرفتم دفتر،کتری رو میذاشتم رو گاز که چای دم کنم،قندون رو میز رئیسم رو پر پاستیل یا خوراکی دیگه می‌کردم،یه پرونده می‌خوندم و صبر می‌کردم رئیس چندشم بیاد و کار رو با چند تا جک نژادپرستانه و سکسیستی شروع کنه،بعد کارایی رو که میگفت انجام می‌دادم،نه کارایی که در حد یه کارآموز باشن.کارایی که شاید یه دستیار شخصی بیچاره انجام میده.میرفتم بیرون برای لباسش دکمه میخریدم،کارای بانکیش رو انجام میدادم،مودم خونه ش رو وصل میکردم و آخر ماه بعد از چند بار یادآوری و حالت صدقه گونه سیصد تومن میگرفتم. تقریبا اوکی بودم.از دنیا توقع نداشتم دودستی فوت وفن وکالت رو تقدیمم کنه،میخواستم کار یاد بگیرم و به هرکسی میگفتم هم تایید میکرد که کار کردن پیش یه وکیل بهترین راهشه.همه ی اینا برام قابل قبول بود تا وقتی که رئیسم بعضی وقتا بهم دست میزد و قربون صدقه م می‌رفت ،البته که ساکت نمی‌موندم و هربار که دست به لبم یا پشتم می‌کشید داد می‌زدم و دعوا می‌کردم،ولی کل اون چهار ماه برام یادآور بزدلی و حماقتمه.چرا چهار ماه موندم؟جوابی ندارم جز اینکه احمقم و ترسو.میترسیدم قبول کنم که از کارم،از درسم،از آینده ی کثیفی که برای خودم درست کردم متنفرم.که خیلیا آرزوشونه که حقوق بهشتی بخونن ولی من ازش متنفرم و سه سال از زندگیم رو صرف آینده ای کردم که دوستش ندارم. بعد از چهار ماه خودم رو قبول کردم و اومدم بیرون و به روتین دلپذیر بیکاری پرداختم. تنها مشکل پول بود.به همه می‌گفتم کار میخوام ولی واقعا نمی‌خواستم،حتی فکر رئیس داشتن و رفتن به یه محیط جدید دیوانه م می‌کرد.چه تضمینی بود که دوباره گیر یه آدم مریض نیفتم؟به علاوه اینکه هیچ علاقه ای نداشتم که دنبالش برم.بعد از یه دوره افسردگی به همه چیزهایی که دوستشون داشتم بی تفاوت شده بودم.تنها کارهایی که شاید میتونستم ازشون چیزی دربیارم و از فکر کردن بهشون حالم بد نمیشد کارگری کردن پیش شاهین دوستم بود و چند شب پیش که دیگه اشک و ایده ای برام نمونده بود زینب اومد به ذهنم. توی شرکتی کار میکرد و قبلا هم بهم گفته بود که برم پیشش.خودم بهش مسیج دادم که زینب به کمکت نیاز دارم.قبولم کرد.الان همراهیم میکنه و حواسش بهم هست،خود شغل کاریه که فکر میکنم توش هیچ استعدادی ندارم،از نظر اجتماعی ممتاز نیست و حتی شاید متوسط نباشه،پدر مادرم ازش راضی نیستن و بهم گفتن بهتره برم روزنامه بگیرم و تو دفتر حقوقیا بالاخره یکی کارآموز یا منشی میخواد.کار سختی به نظر میرسه برام. و تنها انگیزه دهنده م اینه که پیش زینبم. زینب هم بهم اطمینان داد که میتونم و همه چیز رو یاد میگیرم.امروز جلسه ی دومیه که دارم میرم شرکت،امیدوارم که بتونم،امیدوارم که دنیا باهام مهربون تر باشه و امیدوارم شجاع تر از قبل باشم.

ببین،من اینطور حسش میکنم.حرفم را می توانی بفهمی؟آیا برای تو هم همین حس را دارد؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید