سحرناز
سحرناز
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

گزارش پزشکی قانونی

سپهر عزیزم

مامان امروز با بغض و چند برگه آمد خانه،برگه‌های پزشکی قانونی و دادخواست شکایت از پزشک‌های سهل‌انگار بیمارستان،امیدوارم همه‌شان این درد را تجربه کنند.

برای مامان غذا گرم کردم و شروع کردم به خواندن گزارش؛ سپس پوست بدن باز شد،از چانه تا عانه،پوست سر برداشته شد و جمجمه شکافته شد،سه لیتر خون در فضای بین دنده‌ها،غذای نیم هضم داخل معده...چیزی وحشتناک‌تر از خواندن گزارش سلاخی شدن بدن برادر رشید و قدبلند آدم می‌تواند باشد؟چقدر تو قشنگ بودی...کاش من جای تو می‌رفتم.

روزی که برای تحویل گرفتن بدنت از پزشکی قانونی داوطلب شدم فکر کردم به اینکه باید قوی باشم.نمی‌خواستم عمو کریم یا عمو مهدی این کار را انجام بدهند،لیاقتت را نداشتند و می‌دانستم حال بابا هم خراب‌تر از آن است که بتواند تحمل کند.

از یک مامور نامهربان و بی‌ملاحظه که خواست نسبتم با تو را بداند رد شدم،از پله‌ها بالا رفتم و منتظر شدم که تو را بیاورند.الان یادم افتاد به چند دفعه‌ای که آمده بودم مدرسه دنبالت.کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدیم. یک کاور سیاه آوردند،زیپش را باز کردند و منتظر شدند که من تایید کنم که تو خودت هستی.

من در دانشگاه پزشکی قانونی خوانده بودم،می‌دانستم بدن بعد از مرگ چطور می‌شود،می‌دانستم چقدر بعد از مرگ بدن شروع می‌کند به پف کردن،جمود،کبودی...اما هیچ کدام از این‌ها من را آماده‌ی چیزی که دیدم نکرد، تنها چیزی که در صورتت شبیه خودت بود لبهایت بود، صورتی کمرنگ و از هم باز،درست مثل وقت‌هایی که می‌خوابیدی و از من می‌خواستی وقت باشگاهت که شد بیدارت کنم.

سپهر امروز یادم افتاد به اینکه من چقدر قبل از آن اتفاق انسان خوشبینی بودم،چقدر عمیقاً معتقد بودم که زندگی گرایش به خوبی و نیکی دارد و همه‌ی بدی‌ها فقط برای این هستند که تناسب در طبیعت حفظ شود.چه مزخرفاتی! کدام نیکی می‌تواند این فاجعه را به تناسب برساند؟

انگار بعد از تو همیشه منتظر یک اتفاق بدتر هستم،نمی‌توانم امیدوارم باشم که زندگی چیزهای خوبی برایم در نظر گرفته،امید دیگر برایم معنایی ندارد.انگار افتاده‌ایم توی یک پرتگاه و به آرامی به تاریکی ته ته تهش نزدیک می‌شویم.

ببین،من اینطور حسش میکنم.حرفم را می توانی بفهمی؟آیا برای تو هم همین حس را دارد؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید