آدمها دو دسته ان.
ببخشید،
سه دسته ان.
نه ببخشید چهار دسته ان!.
نه نه ببخشید پنج، شش، هفت اوووه یه عالمه دسته ان!!!؟؟؟
و از وقتی این دسته بندیها رو بلد شدیم همون وقت دیگه بلد بودن آدمها یادمون رفت
یادمون رفت آدمهارو بشناسیم، اصلا یادمون رفت که این شناختن چقدر مهمه و چقدر تو همه ابعاد زندگیمون تاثیرگذاره.
یسری دستهبندی از پیش تعیین شده توی ذهنمون داشتیم که وقتی با یه آدم جدید مواجه میشدیم سعی میکردیم هرطور شده اونو توی یکی ازین دستهبندیها جا بدیم، درواقع آدمهارو بتراشیم تا بشن همقواره دستهبندیهای ذهنی ما!
یه عینک منتقدانه هم زده بودیم که خب حالا که این آدم رو بزوووور تو این دسته جا دادم، همت کنم و شروع کنم به نقد کردنش!!!
به اینکه چرا این رفتارش مطابق استاندارد ذهنی من نیست؟
یا چرا عقایدش با عقاید ما تفاوت داره و حالا که تفاوت داره اصلا اشتباهه؟!
همه چی اون آدم رو از حرف زدن تا لباس پوشیدنش، از ژانر مورد علاقهاش تو فیلم دیدن تا ساعت خواب و بیداریش، مورد نقد قرار دادیم، تا بلکه دست خالی ازین میدون بیرون نریم
با داشتن این طرز فکر که اکثریت بهش دچار شده بودیم، داشتیم تیشه میزدیم به ریشه شخصیت آدمها
و اونجا بود که خودسانسوری شروع شد
ما و دیگران برای اینکه مورد تایید باشیم، بخش هایی از شخصیت، علایق و سلایقمون رو سانسور میکردیم
چون ممکن بود بیرحمانه مورد نقد قرار بگیریم
و کمکم به مرور زمان تبدیل شدیم به یک شخصیت "فیک(غیرواقعی)" که مورد تایید خیلیهاست اما خودش نه و این شد که حال آدمها به مرور بدتر و بدتر شد
ازین بدترشدن حالمون به مرور رفتیم به سمت انزوا، تنها شدنهایی که به اجبار انتخاب میکردیم چون توان پاسخگویی نداشتیم
توان اینکه چرا این هستم چون حتی گاهی واقعا هم نمیدونستیم چرا این هستیم، چون خیلی از بخشهای این یا اون بودن اصلا برای چراییش دلیلی وجود نداره
درواقع وارد یک جنگ تن به تن با خودمون شدیم:
هنر دوست داشتیم اما بخاطر مورد تایید بودن رفتیم تجربی خوندیم
نجاری دوست داشتیم اما چون تو دستهبندی شغلهای موجه نبود رفتیم مهندس شدیم
قرمز دوست داشتیم اما مشکی پوشیدیم چون شنیده بودیم که قرمز رنگ جلفیه
دلمون فلافل میخواست اما گفتیم فلان رستوران شمال شهر که نشون بدیم چقدر باکلاسیم و بدون اینکه توی اون فضا راحت باشیم یه شام گرون قیمت خوردیم و لذتی هم نبردیم
وقتایی که پول نداشتیم و مشکل مالی داشتیم نگفتیم تا دوستامون رهامون نکنن
اگه در انتخابمون توی کار، رشته تحصیلی، سرمایهگذاری مالی، شریک عاطفی و .... اشتباه کردیم، نگفتیم چون آدمها فکر نکنن ما ضعیفیم یا ضریب هوشیمون پایینه
برای اینکه تایید بشیم و دوست داشته بشیم، ماهها و سالهای زیادی از عمر گرانبهامون رو صرف جنگیدن با خود و اقعی مون کردیم و فشارهای روانی زیادی رو متحمل شدیم
درونمون شد یه آدم خسته و دلزده، بیرونمون شد یه آدم موفق و موجه
و این شد که حالمون خوب نبود که نبود
از یه جایی یه ابزارهایی در دسترسمون قرار گرفت بنام "شبکه های اجتماعی"
تا یه جایی خیلی کمک کرد به اینکه برچسب نزنیم و داشت خوب پیش میرفت
به اینکه سعی کنیم خود واقعیمون رو ابراز کنیم
به اینکه دغدغه کمتری برای تایید شدن داشته باشیم و...
اما،
اما
بعد از اینکه آدمها دیدن کسانی که که شروع کننده مبارزه با خودسانسوری بودن چقدر تایید گرفتن و تحسین شدن، اوناهم شروع کردن به مبارزه با خودسانسوری اما به شکل غلط!
تصورشون این بود اگه بعنوان یک انسان چارچوبهای اعتقادی، فکری و ... تو زندگیم دارم، اگه برای ارتباط برقرار کردن نیاز به فرصت دارم، اگه سیگار کشیدن رو خودم دوست ندارم نه بخاطر نظر دیگران، اگه دوست دارم زود ازدواج کنم و زود بچهدار شم و یک فرد معمولی اما خوشحال باشم، پ لابد من ایرادی دارم که انقدر تایید نمیگیرم
و اینبار خودسانسوری به شکل دیگری اتفاق افتاد
یه عده برای اینکه بنظر کیوت و راحت و اجتماعی و برونگرا برسن، رفتن با آدمهایی که دوست نداشتن معاشرت کردن
با آدمهایی که تیپ شخصیتی اونا سبک زندگیشون با اون آدمه تفاوتهای ناکارآمدی داشت
و این شد که اینبار حال جامعهمون از قبلش هم بدتر شد
نمیدونم قراره چه اتفاقی تو این شبکههای اجتماعی بیفته
نمیدونم اوضاع چقدر ممکنه بدتر شه یا بهبود پیدا کنه
اما
بنظر من خوشبختی یعنی خوشحالی، و اگه به اون نقطه رسیدیم که دریابیم خوشحالی واقعی حاصل تایید گرفتن از دیگران نیست، اگه درک کردیم که خودمون باید خودمونو تایید کنیم، میتونیم هم حال خودمونو خوب کنیم و هم به دیگران برای خوب شدن حالشون کمک کنیم