بیماری من از اون جایی شروع شد که استادم توصیه کردند؛ همه چیز رو با دقت نگاه کنم و براش داستان بنویسم؛ چشمتون روز بد نبینه از غذایی که می خوردم تا در و دیوار اتاقی که حتی برای لحظه ای مهمونش میشدم همه جا کلی اشکال عجیب غریب می دیدم. بعضی شکل ها ترسناک بودن و بعضیا خنده دار و دوست داشتنی، البته که عاشقونه هم زیاد بود!
ایشون یه زیتون خنده رو هستند؛ چرا باید زیتون بخنده! دنیای سحر است دیگه
این یه آدم فضاییه؛ تو یه اتاق چوبی استتار کرده تا در زمان مناسب بهتون حمله کنه زیاد به چشاش نگاه نکنید این قابلیتو داره که شما رو تبدیل به عنکبوت کنه حالا چرا عنکبوت؟ چون تو اتاق بالغ بر بیست تا عنکبوت بود، از ما گفتن نگاش نکنید!
کمی سرتونو به سمت راست بچرخونید تا تصویر دو تا آدم رو ببینید، فکر کنم دو تا باجناقند که با هم قهرند! از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه باجناق فامیل نمیشه! به من چه گفتن دیگه!
یه تصویر عاشقانه؛ دو نفر در حال بوسیدن همدیگه. از این تصاویر مگه تو آسمون ببینیم والا این جا ایران است!
این هم یک خلاقیت خوشمزه ؛ یک صورت آبگوشتی! میگن طرف آبگوشتی شده منظورشون همینه!
خلاصه که اینها فقط یک گوشه از هنرنمایی های ذهن بنده بود که داستان ها با خود داشت؛ حالا من واقعا بیمارم یا لازمه برای نوشتن این همه داستان ساختن و داستان دیدن؟ ولی هر چی هست دوسش دارم وقتی ناخودآگاه در موردش حرف می زنم گاهی آدم ها می خندند و میگن چه جالب! گاهیم میگن دیوونه شدی ها شما چی فکر می کنید؟