سائل
سائل
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

نامه ای به فئودور

سلام فئودور

بی مقدمه می خواهم برایت از راز جنایتی پرده بردارم.!

چه لحظات سختی است ،وقتی دل می بندی ولی دلی در گرو تو نیست.خیالباف دیوانه ی تو برای ناستنکا بهترین ها را آرزو می کند. ولی بگذار برایت از اندوه پایان ناپذیر قلبی بگویم، که آروزی خوشبختی کردنش هرگز خودش را شاد نمی کند . چگونه می توان برای کسی که در لحظه ای تمام احساس تو را به نابودی کشیده است و تو صادقانه قلب خود را به زیر پای اوگذاشته ای از صمیم قلب آرزوی شادی کرد ؟ نه هرگز! هر کس چنین چیزی را باور کند حتما عشق را با آن همه آتش جان سوز درک نکرده است. مگر انسان جز قلب چه دارد؟! که وقتی آن را قربانی می کند لبخند بر لب هایش نقش ببندد.؟ انسان معجزه ی عشق را یک بار بیشتر تجربه نمی کند و اگر بار بعدی در کار باشد از معجزه ی اول بزرگتر خواهد بود. فئودور، خیالباف تو آنقدر عاشق بود که اصلا فرصت نکرد تا اسمش را برای ناستنکا بگوید . او آنقدر عاشق بود که ناستنکا فکر کرد می تواند او را به بذم عشقش با دیگری دعوت کند . آنقدر عاشق بود که فقط گریست ، بی هیچ کلام و بی هیچ صدایی . وای . دیگر چه باید بگویم . فئودور عزیز بگذار این را هم برایت بگویم ناستنکا از دیدار اول، از نگاه اول، از کلام اول، فهمید بود که خیالباف بیچاره ی تو ،عاشقش شده است. ولی گذاشت تا او در عشق پیش برود .می دانی جنایت کجا اتفاق افتاد ؟! برایت می گویم: همانجایی که ناستنکا واژه ی عشق را بر زبان جاری کرد؛ و خیالباف بیچاره را با بیرحمی تمام به درون چاهی انداخت که باید تا پایان عمر در آن بماند.راستی چرا عده ای عشق را با برده داری اشتباه می گیرند ؟ چگونه با خود می اندیشند که اگر کسی عاشق ایشان شد ،برده ایشان هم شده است ؟ واقعا وقاحت میخواهد. عاشقی را ،برای دیدن معشوق در کنار دیگری طلبیدن. و ناستنکا چنین بود . به جای آرزوی خوشبختی برای ناستنکا برای قلب خیالباف تو اینگونه آرزو می کنم . کاش هیچ قلب مهربانی فریب هیچ فریبای نابجایی را نخورد.

**** توضیح : آنچه در بالا می خوانید بازتابی است از «داستانی عاشقانه از خاطرات یک خیالباف » از کتاب «شب های سپید» نوشته ی «فئودور داستایوفسکی » که در آن مردی با دختری به نام ناستنکا برخورد می کند و به دختر دل می بازد و دختر نیز به او ابراز تمایل می کند در حالی که دختر پیشتر عاشق مردی دیگر بوده است .در ادامه وقتی دختر دوباره آن مرد اول را می یابد مرد دوم که در بدترین شرایط از او پشتیبانی کرده است را رها کرده و در مقابل چشمان او خود را به آغوش مرد اول می اندازد و بعد نامه ای برای مرد دوم که همان مرد خیالباف قصه است می نویسد .****

تجربه کارفئودور داستایوفسکی
در این صفحه تلاش می کنیم تا در مورد حقیقی ترین حقیقت عالم یعنی « عشق » با زبان ادب سخن بگوییم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید