خونه مادربزرگم در یکی از روستاهای شمال بود.یک خونه کاهگلی با پله ها و نرده های چوبی.
دو تا اتاق داشت و یک آشپزخونه.
در یکی از اتاقها،یک صندوق قدیمی بود که درش رو یک قفل بزرگ زده بود و همین موضوع کنجکاوی من رو دوصد چندان کرده بود.
یک روز،مادربزرگم در صندوق رو باز کرده بود و من از پشت در آروم نگاه می کردم.یک سری وسايل قدیمی بود.چند تا قاب عکس قدیمی،یک بسته نامه و خیلی چیزهای دیگه بود اما بین اونها چیزی که نظرم رو جلب کرد و اون یک برس قدیمی با دسته ای طلایی بود که روی دسته اش،چندتا نگین سبز و آبی داشت و خیلی قشنگ بود.
آروم و بدون اینکه مادربزرگم متوجه بشه،رفتم توی حیاط ولی بدجور رفته بود توی مخم آخه خیلی قشنگ بود کاش می تونستم از مادربزرگم بگیرم.
یک مدت گذشت و من به مادربزرگم در مورد اون برس،گفتم و مادربزرگم گفت:این عتیقه است و یادگار مادرش است.
چندسال بعد،مادربزرگم بیمار شده بود تا چند ماه بعد که وضعیت بیماریش خیلی وخیم شده بود و روز آخر که لحظات آخر عمرش بود و همه ما و خاله ها و دایی ها درخانه اش جمع بودیم،مرا صدا زد و آرام گفت:کلید صندوق روی طاقچه کنار قرآن است. اون برس،برای تو یادگاری از من باشه.
بعدازظهر آنروز،مادربزرگم برای همیشه رفت.مادربزرگم بسیار مهربان بود و من در این فکر بودم که کاش مادربزرگم برای همیشه پیشم بود و هیچگاه مرا ترک نمی کرد حتی اگر اون برس در صندوق بود و برای من نبود.
روحش شاد.