یاد دوران بچگی بخیر.خونه مادربزرگم در یکی از شهرهای کوچیک شمال بود.اون زمان،خونه ها مثل الان نبودند.دیوارها کوتاه بود و در خونه اکثر اوقات باز بود وارد حیاط که می شدی،کلا باغ بود و پر بود از درخت های انار و انجیر. اونطرف تر یک خونه بود که با چوب و گل ساخته شده بود و جالب اینکه دو طبقه داشت و طبقه پایین یک خانواده دو نفری ساکن بودند بعد پله چوبی می خورد و بالا خونه مادربزرگم بود.وسط باغ هم یک قسمت دیوار را باز کرده بودند که به خونه داییم راه داشت و کل دیوار سبز بود.وسط باغ،یک چاه هم بود که من و بچه های دایی و خاله دور آن بازی می کردیم.شاید برای بچه های این دوران که همه اش سرشون تو گوشی و تبلته زیاد قابل فهم نباشه ولی برای ما که خیلی لذت بخش بود.چند تا مرغ و خروس و اردک هم در باغ بودند.مادربزرگم هر روز به اونها آب و دون می داد.صبحها مادربزرگم برای ما تخم اردک و مرغ آب پز می کرد.بعضی وقتها عصر که می شد،مادربزرگم برای ما، شیرینی محلی می پخت وای چقدر ذوق می کردیم. الان که فکر می کنم انگار اون زمان همه چیز یک مزه دیگه ای داشت یا ما دلخوش تر بودیم. هرچی بود شبیه رویا بود یک بهشتی که انگار در خواب دیدی. یک روز یواشکی یک انار ترش از درخت کندم و اومدم بخورم مادربزرگم صدام زد من هم با ترس انار رو پشتم قایم کردم بعد دیدم که مادربزرگم یک کاسه و یک قاشق کوچیک با نمکدون به سمتم اومد و گفت:بیا عزیزم تو کاسه بریز و با نمک بخور. خدا بیامرزش خیلی مهربون بود درست مثل فرشته ها.
اونروزها تکرارشدنی نیست. همه ما بهشت رو دیدیم و تجربه کردیم ولی راحت از کنارش گذشتیم.فرشته های زیادی اطراف ما بودن و هستن ولی متاسفانه تا زمانیکه هستن، قدرشون رو نمی دونیم.با من موافقید؟