گاهی اوقات پرنده خیالم ناخواسته پرواز می کشد به گذشته.
به زمانی که رنگ دلخوشی هایم به رنگ صورتی روسری مادرم بود و من در آغوشش با منگوله های آویزان از کناره هایش بازی می کردم و دلتنگی هایم که به اندازه بخار کتری بود که لحظه ای بعد با یک نوازش و گرفتن بیسکویت از پدرم وجود نداشت.
به زمانی که با به صدا درآمدن زنگ مدرسه با کلی ذوق به خانه می آمدم و تکه ای کیک خانگی مادرم و یک لیوان شیر تمام خستگی را از تنم درمی آورد و شاید نسبت به کیک های امروز خیلی ساده درست شده بود، اما برای من خوش عطرترین و خوش طعم ترین کیکی بود که تا به امروز خوردم.
روزهای جمعه،لحاف قرمز با ملحفه سفید و گلهای آبی ریز را بر رویم می انداختم ودر کنار بخاری با آرامش می خوابیدم آنقدر گرم و خوب بود که انگار نه انگار بیرون کلی برف روی زمین نشسته.آرام سرم را از گوشه لحاف بیرون می آوردم و یک نگاه به بخاری بالای سرم می انداختم و چشمم به قابلمه روی بخاری می افتاد.
توی دلم خوشحال می شدم آخ جون بابا حلیم گرفته چقدر آن صبحانه لذت بخش بود.
همه چیز یک جور دیگه بود.دلخوشی هایمان،آرزوهایمان،نگرانی هایمان و......
انگار نگاهمان به زندگی جور دیگری بود.
انگار چشمانمان طور دیگری دنیا را می دید.
زیباتر،جذاب تر،چشم نوازتر و.....
فکر می کردیم بزرگ شویم همه چیز زیباتر و بهتر می شود اما نشد.
کاش هرچندوقتی می توانستیم در زمان سفر کنیم و شاید برای چندلحظه ای شاد باشیم.
کاش می شد.
اگر می شد،چه سفری می شد؟زیبا و آرام بخش و به یادماندنی همچون خوابی شیرین اما واقعی تر.
کاش می شد.
زندگی با آدمهایی که الان دیگر نیستند.
از ته دل خندیدن با رفقای دبستان،شیطنتهای بچگانه،بازیهای کودکانه با خواهر و برادر و.....
همینقدر زیبا و دوست داشتنی با کلی امید و آرزو
کاش می شد.