ساحل دانشجوی سال اول رشته روانشناسی بود.روز عاشورا،مادرش آش نذری پخته بود.ساحل یک کاسه برای همسایه کنار خونه که تازه به این محل آمده بودند،برد.یک آقای جوان در را باز کرد و کاسه را از ساحل گرفت و گفت:(چند لحظه صبر کنید الان میام.)رفت و کاسه را آورد که یک سیب سرخ در آن بود.ساحل تشکر کرد وبه خانه بازگشت ولی حالش خوب نبود یک حسی داشت به اتاقش رفت و سیب را هم با خود به اتاق برد و در را بست روی تخت نشست سیب را جلوی خود روی میز گذاشت و به آن خیره شد.
نگاه نجیبانه پسر همسایه،فکرش را درگیر خودش کرده بود.
چند روز بعد،ساحل به دانشگاه رفت و بابت رفع ایراد شهریه اش به قسمت مالی رجوع کرد.گفتند رئیس اون قسمت عوض شده و یک ساعت دیگر میاد.
ساحل به کلاسش رفت.کلاس درس که به پایان رسید،ساحل مجدد به امور مالی دانشگاه رجوع کرد.وقتی وارد اتاق شد،شوکه شد.رئیس جدید امور مالی کسی نبود جز پسر همسایه جدید که براشون آش برده بود.
زبونش بند اومده بود. پسرهمسایه که آقای سلیمانی نام داشت،سرش را بالا آورد و لبخندی زد و گفت:(بفرمایید در خدمتم)ساحل هم مشکل را گفت و آقای سلیمانی هم موضوع را پیگیری کرد.
آن روز گذشت. اخلاق ساحل عوض شده بود.سر کلاس یا در خونه،همش حواسش پرت بود مثل اینکه واقعا عاشق شده بود.
عصر روز جمعه بود و ساحل تنها در حیاط خونه نشسته بود و به گلهای باغچه خیره شده بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد.ساحل از جا پرید واز پشت آیفون صدای خانمی را شنید.در را باز کرد.خانمی بود گفت:سلام دخترم من سلیمانی هستم همسایه جدیدتون .ساحل از شنیدن این حرف،دست پاچه شد و گفت:بفرمایید داخل مادرم نیستند ولی راه دور نرفتند الان میان.خانم همسایه آمد داخل خانه و نشست.ساحل رفت و یک لیوان شربت درست کرد وآورد و نشست.
خانم سلیمانی تشکر کرد و در حالیکه چشم دوخته بود به ساحل لیوان را برداشت و شروع به خوردن کرد و از ساحل پرسید دانشجو هستی؟ساحل که زبونش بند اومده بود،اب دهانش را قورت داد و پاسخ داد:ب..له
در همین لحظه،مادر ساحل آمد.ساحل بلند شد و به اتاق رفت. اما در را نیمه باز گذاشت تا صحبتهای آنها را بشنود.مادرش آمد و بعد از احوالپرسی نشست.مادر آقای سلیمانی(نوید)شروع به صحبت کرد و گفت که نوید کارشناسی ارشد حسابداری خوانده و الان رئیس امور مالی همون دانشگاهی است که دختر شما درس می خواند و گویا از دختر شما خوشش آمده ولی آنقدر آروم صحبت می کردند که ساحل بقیه اش را نشنید.
خلاصه خانم سلیمانی رفت. ساحل دل تو دلش نبود که مادرش صداش بزنه ولی نزد.شب موقع شام شد.مادر ساحل برای شام او را صدا زد.سر میز شام،مادر ساحل شروع به سخن کرد و ماجرا را تعریف کرد و نظر ساحل و پدرش را جویا شد.پدر از ساحل پرسید که نوید را چقدر می شناسد؟ساحل هم پاسخ داد:(زیاد نمی شناسم ولی پسر بدی به نظر نمیاد خیلی نجیبه)
پدر و مادر ساحل متوجه شدند که ساحل به او علاقه دارد. پدر ساحل به سامان برادر ساحل که در شهرستان زندگی می کرد زنگ زد و قرار خواستگاری در روز جمعه هفته بعد گذاشته شد.
خانواده نوید آمدند و همه چیز به خوبی پیش رفت.
ساحل نقاشی سیب سرخ که نماد عشقش بود را روی درب اتاق چسبانده بود .دو هفته بعد نوید و ساحل به عقد هم درآمدند و بهترین روز زندگی ساحل همان روز بود.انگار تمام فرشته های آسمان به زمین آمده بودند و این وصلت را به او تبریک می گفتند.
سفره عقد ساحل با سیب سرخ که نماد عشق او بود تزئین شد.
روز عقد،همه بچه های دانشگاه آمده بودند.یک سال گذشت و ساحل و نوید تصمیم گرفتند یک مراسم ساده عروسی برگزار کنند و با هم به ماه عسل بروند.
مراسم برگزار شد .مادر داماد دو سیب سرخ از درختی که در حیاط خانه بود، کند و به عروس و داماد داد. عروس و داماد دست در دست هم با ماشین داماد به ماه عسل رفتند.
چند روز در شمال بودند خیلی خوش گذشت در راه آمدن،نوید خیلی خسته بود ساحل از او خواهش کرد تا فردا صبح حرکت کنند اما لجبازی مانع شد بالاخره حرکت کردند.
در راه صحبت می کردند و می خندیدند.ساحل خسته شد و خوابش برد که یکهو متوجه شد ماشین تکان های شدیدی می خورد.تا چشمهایش را باز کرد،ماشین چپ کرد و به دره سقوط کرد