ساحل،بعد از دو روز،چشمهایش را باز کرد و خودش را در بیمارستان یافت.مادرش در کنار تختش بود اولین نامی که به زبان آورد ،نام نوید بود.
مادرش نتوانست به او چیزی بگوید.با لحنی لرزان پاسخ داد:خوبه.ساحل گفت:می خوام ببینمش و خواست که از تخت پایین بیاید که متوجه شد غیر از یک دستش،یکی از پاهایش هم شکسته و گچ گرفته اند.مادرش پرستار را صدا زد .پرستار می خواست او را آرام کند ولی ساحل گریه می کرد و فریاد می زد نوید کجاست؟پرستار پاسخ داد:نوید براثر ضربه ای که به سرش وارد شده،بیهوش است اما نگران نباش.ساحل گفت:یعنی تو کماست؟پرستار ساکت شد.
با شنیدن این حرف،ساحل از هوش رفت.
پرستار دست پاچه شده بود دکتر را صدا زد.
دکتر رو به مادر ساحل کرد و گفت:بابت علاقه زیاده ولی باید با این قضیه کنار بیاد.اوضاع خودش هم زیاد خوب نیست پایش از چند ناحیه شکسته باید خیلی مراقبش باشید.من پیشنهاد می کنم چند روز دیگه که حال ساحل خوب شد،به تهران بروید و هروقت دامادمون انشالله از کما در آمد،ما به شما اطلاع می دهیم.
مادر ساحل گفت:دخترم قبول نمی کنه اون عاشق ندیده اگر خدای نکرده نوید بهوش نیاد دخترم صد در صد خودش را می کشه من مطمئنم.
دکتر گفت:(آخه کاری از دست هیچ کس ساخته نیست و همه چیز دست خداست. بخواهد نگه می داره و نخواهد می بره.فقط دعا کنید. همین.)
صبح شد ساحل چشمهایش رو باز کرد و مادر را صدا زد و گفت من رو ببرید پیش نوید دلم براش تنگ شده زد زیر گریه.
مادرش گفت:آخه چه فایده داره اون که نمی تونه حرف بزنه.همون لحظه در اتاق باز شد وپدر و مادر نوید گریان وارد اتاق شدند.مادر نوید،عروسش را در آغوش گرفت و گفت:عزیزم،دعا کن خدا،صدای عاشقها رو می شنود.اون خیلی مهربونه.
به اصرار و التماس ساحل،یک ویلچر تهیه کردند و همه با هم به اتاقی که نوید در آن بر روی تختی خوابیده بود رفتند و همه از پشت شیشه او را دیدند.
ساحل گریه می کرد و می گفت:نوید نماید عشقمون چی می شه درخت سیب سرخی که در حیاط خونه شماست بدون وجود تو خشک می شه.سیب سرخ کاملش قشنگه نه نصفه من نصف سیب هستم تو هم باش تا کامل بشه.
ساحل رو به زور به اتاقش بردند.چند روز گذشت.هرروز،ساحل با ویلچر به دیدار عشقش می رفت و از خواهش می کرد حرف بزنه.بعد آنقدر گریه می کرد تا از هوش می رفت.
دکتر به مادر ساحل گفت:(خدا رو شکر حال دخترتون بهتره فقط باید از اینجا ببریدش.هر زمانیکه علامتی از طرف دامادتون مبنی بر بهوش آمدن دیدیم،به شما اطلاع می دهیم)
مادر و پدر ساحل به دکتر گفتند:خودتون به ساحل بگید اون راضی نمی شه.
دکتر به ساحل گفت:کمکی از دست ما ساخته نیست شما چه اینجا باشی چه هرجایی فرقی نمی کنه فقط باید دعا کنی.ساحل خواهش کرد بمونه ولی پدر و مادرش گفتند:می رویم تهران چه فرقی می کنه هر روز زنگ می زنیم.بالاخره راضیش کردند اما قول گرفت که هر وقت دلش تنگ شد،بیاد و ببینش.
یک فیلم هم ازش گرفت و در گوشیش ضبط کرد.
به تهران رسیدند و کمک کردند تا ساحل با کمک ویلچری که براش تهیه کرده بودند،به اتاقش برود.
چند روز گذشت. ساحل هر روز به بیمارستان زنگ میزد و خبر می گرفت.از همه می خواست دعا کنند.هرشب قبل از خواب، با خدا صحبت می کرد(خدایا اگر می خواستی ازم بگیرید پس چرا به من دادیش؟نکنه من مقصرم کاش با کس دیگه ای ازدواج می کرد.کمکش کن.اگر دوباره به من بدهیش،هرسال روز عاشورا،گوسفند می کشم و آبگوشت نذری می دهم.تو فقط نوید رو به من برگردون)بعد با چشمهای خیس می خوابید.
یک ماه گذشت.دیگه پدر ومادر و خانواده نوید،خانواده ساحل کم کم داشتند نا امید می شدند اما ساحل امید داشت و به همه امید می داد و می گفت:(دلم روشنه بخدا روشنه.خدا اون رو یکبار به من داده باز هم می ده)
شب شده بود.مادر ساحل میز شام رو چید و ساحل رو صدا زد اما ساحل سرش درد می کرد و اونقدر گریه کرده بود حالش خوب نبود زودتر از بقیه شبها به رختخواب رفت و خوابید.
چشمهایش رو که بست،نوید رو دید که خیلی خوشحال به سمت او آمد و یک بشقاب که یک سیب سرخ در آن بود،به او داد.ساحل گفت:نوید حالت خوبه؟نوید گفت:معلومه من تو رو دارم همیشه خوبم.
ساحل از خواب پرید.اذان صبح بود مادر و پدر ساحل مشغول نماز بودند.ساحل از اتاق مادرش را صدا زد او را بغل کرد و خوابش را تعریف کرد.
مادر به او گفت:خیره انشالله.
صبح ساعت ۸ بود که از بیمارستان به منزل اونها زنگ زدند و خبر دادند نوید به هوش آمده.ساحل با شنیدن این خبر نمی دونست چکار کنه رو به آسمون کرد و گفت:خدایا شکرت.خدایا خیلی گلی که گلم رو بهم دادی.
نوید به خانه برگشت و بعد از یک ماه که نوید و ساحل خوب شدند،به خانه خودشون رفتند و زندگی عاشقانه و خوبی رو در کنار هم تجربه کردند.ساحل در کنار زندگی،درسش را هم ادامه می داد و عشقش روز به روز بیشتر می شد.
از اون سال،هرسال روز عاشورا آبگوشت نذری درست می کردندو بعد از دو سال خدا به اونها،فرزند دوقلو داد یک دختر و یک پسر به نامهای آرمیتا و آرمان.ساحل،عاشق همسر و دوفرزندش بود و معتقد بود(عشق هیچگاه کمرنگ نمی شود.بکوش عاشق واقعی باشی.)