sahelmosavi
sahelmosavi
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شاخه های درخت بید

روز جمعه بود و هوا ابری.
چشم‌هاش رو آهسته باز کرد و نگاهی به ساعت روبه روی تختش انداخت ساعت ۱۰ صبح بود.
پتوی گل دار صورتیش رو کنار انداخت و لبه تخت نشست بعد زل زد به عقربه های ساعت.
سکوت سنگینی اتاق رو فرا گرفته بود و تنها صدایی که شنیده می شد،صدای تیک تاک ساعت بود.
پاندول ساعت که مدام این طرف و آنطرف می رفت مانند چکشی بود که پياپي بر فرق سرش فرود می آمد.
بالاخره از جایش بلند شد و پتو و تختش رو مرتب کرد و آروم پنجره رو باز کرد،آسمون پر بود از ابرهای تیره انگاراونها هم دلشون می خواست چندین ساعت گریه کنند.باد،شاخه های درخت بید مجنون را به این طرف و آنطرف می برد و روبان صورتی گره خورده به شاخه درخت که روزی نماد عشق او بود، هم تکان می خورد.
به دستشویی رفت صورتش رو شست و مسواک زد بعد هم به آشپزخونه رفت و یک قهوه درست کرد و یک قاشق پر شکر داخل فنجون قهوه اش ریخت انگار دلش می خواست قهوه آخر رو شیرین بخوره.
قهوه رو برداشت و به سمت یخچال رفت و یک مشما پراز قرص برداشت و به سمت اتاق خواب رفت و روی تختش نشست.
دوباره زل زد به ساعت هنوز ۱۲ نشده بود.
در افکار غرق شد دیگه همه چیز برایش تموم شده بود.
پدر تمنا،وقتی ۴ سال بیشتر نداشت از ایران رفته بود و مادرش،با سختی تا سن ۱۹ سالگی اون رو بزرگ کرده بود و بر اثر بیماری او را تنها گذاشته بود.
تمنا،بعد از دست دادن مادرش پیشنهاد پدرش رو که بره و با پدرش زندگی کنه رو نپذیرفت چون دلداده پسری همسن و سال خودش به اسم سامان بود.
تمنا دختر فوق العاده حساسی بود و بعد از از دست دادن مادرش،تحت حمایت عمویش بود و منتظر بود تا سربازی سامان تموم بشه و با هم ازدواج کنند.
سربازی سامان که تموم شد،به خواستگاری تمنا اومد.
پدر و عموی تمنا،راضی به این ازدواج نبودند ولی عمویش از علاقه شدید تمنا به سامان خبر داشت.
اونها ازدواج کردند و از اونجایی که پدر سامان از لحاظ مالی تامین بود،یک خونه کوچیک برای اونها گرفت یک خونه کوچیک که یک درخت بید مجنون جلوی درش بود و تمنا،یک روبان صورتی به شاخه اش گره زده بود تا نماد عشق حقیقی اون به سامان باشه.
تمنا،با تمام وجودش به سامان عشق می ورزید ولی سامان خیلی بی تفاوت بود واین قضیه باعث رنجش تمنا شده بود تا کم کم کار به مشاجره و بحث کشید.
سامان،نمی دونست چطور ابراز علاقه کنه و زیر بار روانشناس و مشاوره هم نمی رفت.
کار به جایی رسید که تمنا،به همه چیز و همه کس بی اعتنا شد.
عقربه های ساعت کند حرکت می کردند ولی باِلاخره ساعت ۱۲ شد و تمنا باید به قولش وفا می کرد قرار بود سامان فکرهاش رو بکنه و اگه تا ساعت ۱٢ نیاد،تمنا برای همیشه به زندگیش پایان بده.
یک  مشت قرص رو بدون وقفه و لحظه ای فکر قورت داد  و دراز کشید و چشم‌هاش رو بست.
نیمه های شب بود که با سختی چشم‌هاش رو باز کرد گلوش درد می کرد و متوجه شد تو بیمارستانه و پرستار رو صدا زد و پرسید:من زنده ام؟پرستار با یا لبخند کوچولو گفت:نه مردی منم فرشته ام. بله زنده ای و زندگیت رو مدیون شوهرت هستی که زود به دادت رسیده و آوردت اینجا وگرنه الان جدی جدی اون دنیا بودی پیش فرشته ها یا شایدم توی جهنم!!!
تمنا،پرسید یعنی سامان من رو آورد؟جدی؟پرستار سامان رو که در راهرو دراز کشیده بود صدا زد.
سامان سراسیمه از خواب پرید و به اتاق اومد و فقط دو تا جمله گفت:
دیگه این کار رو نکن و من واقعا دوست دارم.
فردای اون روز،همه چیز خوب بود و تمنا حالش خوب شده بود از بیمارستان مرخص شد و با سامان به خونه رفت و احساس کرد سامان خیلی عوض شده و سامان هم برای نشون دادن عشقش،یک روبان صورتی از طرف خودش به شاخه درخت بید مجنون گره زد.
دو سال بعد،خدا به آنها دختری داد که نام او را آنیسا (به معنی مانند عشق)گذاشتند.








بید مجنوندرخت بید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید