هوا سرد بود.
صدای زوزه باد از گوشه کلاه پشمی به گوش می رسید.
پوست دستهایم کم کم به رنگ کاپشن قرمزم درمیآمد.
حساب زمان از دستم در رفته بود نمی دانم چند ساعت بود که داشتم راه می رفتم.
صدای شکستن یخها در زیر قدمهایم آرام آرام تبدیل به موسیقی آرام بخشی می شد که شاید اندکی از نگرانی و دلهره درونم بکاهد.
لحظه به لحظه تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد.
مشاهده مردمی که شاد بودند و برف بازی می کردند ولی من که کوه غم بودم وبغضی که با کوچکترین تلنگری می شکست،قلبم را بیشتر از هر زمانی بدرد می آورد.
احساس می کردم قلبم آنقدر زخمی شده که با هر تپشی،مقدار زیادی خون به اطراف می پاشد.
انگار زبانم یخ زده بود و به سقف دهانم چسبیده و قدرت کلامی خود را از دست داده بود.
دلم می خواست فریاد بزنم اما انگار نمی توانستم.
احساس می کردم کل بدنم مانند کوه یخی شده که با کوچکترین ضربه ای تکه تکه می شود.
شبیه به مجسمه متحرکی شده بودم که فقط راه می رفت.
دلم می خواست گریه کنم ولی انگار نمی توانستم.
انگار در غدد اشکی چشمم، دیگر قطره اشکی نمانده بود.
در این هنگام بود که صدای زنگ گوشی مرا به خود آورد.
برادرم بود گفت آماده باش تا برای آوردن جسد بی جان مادرم به سردخانه برویم.
و در آن لحظه،بالاخره بغض من شکست.